فصل دو سریال تاریخ ارتادال یا تاریخ اسی دال به نام شمشیر ارامون :
شمشیر ارامون چی بود ؟ عصر اهن که توش میتونن با اهن شمشیر بسازن و اینا ، بابای تانیا به این فن دست پیدا میکنه و یه شمشیر میسازه اونو به اون سام که الان اینایشینگیه ،میگه برو دیگه نیا جون مادرت 😁🤦♀️ ما نمیخایم تو نجاتمون بدی ما اصلا تو وضعیتی نیستیم که تو بخای نجاتمون بدی ، از اونور یانگچا که همیشه دهنشو می بست ؟! اون میاد میخاد اون سام رو بکشه یهو رعد و برق میاد میخوره به شمشیر و دست اون سام رعد و برقی میشه جاش می مونه . اینجوری میشه که پیشگویی اون گوربه گور شده 😁ارامون هسولا که 200 سال پیش کشته شده بود درست از اب در میاد و اون سوم ارامون هسولای واقعی میشه .چقد مسخره ... شمشیرم خودش با دستای خودش فرو میکنه تو درختی که اون جا بود در اثر رعد و برق شکسته بود ، بعد تانیا درختی که توش شمشیر بود رو به عنوان نشانه ی ظهور ارامون هسولا بر میدارن تو شهر می گردونن مردم احمق هم که دین عقلشون رو به باد داده باور میکنن .
تانیا که واسه خودش شاخی شده تو اسی دال قدرت خوندن ذهن دیگران رو پیدا کرده و از این طریق بهشون تلقین میکنه که چیکار کنن و نکنن و مردم رو کنترل میکنه ، اینجوری مردم رو بر علیه تاگون می شورونه تا مقدمات اومدن اون سام رو بچینه .درواقع تانیا خودش طمعکاره و به خودش حرص خودش که میخاد خودشو اون سوم رو اون سرزمین مالک بشن اونم به خاطر 4 نفر دهاتی که بدبخت تاگون از بیابون جمع کرد اورد ادم کرد ...
شین سه کیونگ به شدت خوشگل حتی با روسریم خوشگله .ولی حیف که بازیش ...هی ...عوضش خوشگله .
الخلاصه ، سایا که بالاخره با اون سام دیدار میکنه و یه مدتم جاهاشون اتفاقی عوض میشه یه مدت که تو قبیله ی اگو ها می مونه یهو تحت تاثیر محبت و حمایت اگوها از خودش که فک میکنن اون سامه ،قرار میگیره و یهو همه ی زندگیش در نظرش پوچ به نظر میرسه ،یهو ... تلاشی برای اینکه برگرده اسی دال و نقشه هایی که براش کشیده بود رو پیش بگیره نمیکنه ، اواره تو جنگل بود که یهو از ناکجا اباد ایگوتی های دیگه ای پیداشون میشه و میگن تو برادری قولی ما هستی " مثلا به هم قول میدن که برادر بمونن و از هم حمایت کنن همچین چیزی " تو باید بیای با هم بریم با کشتی یه سرزمین دیگه ای و نمیگن میریم اونجا چیکار فقط میگن بیا بریم که دیگه تو نباشی تو سریال ...خیلی اضافی بود اینجای داستان ینی اگه نبود و اگه می زدن سایا رو میکشتن سنگیتر بودن .
تنها کسایی که شخصیتشون بدون تغییر مونده بود تو سریال و قابل باور بود که این ادما همون ادمای 18 قسمت قبلی هستن ، تاگون و ته الا و تانیا بودن ، تانیا همچنان ذهنش بسته و ابله و تو هپروت سیر میکنه ، باباش به مقام وزیری رسیده و حتی فرستاده های اون سام رو کشته و پیغام داده که ما نیازی به نجات تو نداریم . ولی تانیا همچنان همونجوری مخالف برده داری و کشت و کشتاره و صلحه . ارمانی بود درکل حرفاش ولی خودش دورو بود و داشت با نیرنگ و تجاوز به حریم خصوصی مردم بهشون دیکته میکرد کاری که اون میگه رو بکنن . خدای خودخواهی بود . چقدم سریع هی داستان سرایی میکرد که آیروجی " خداشون " بهم وحی کرد گفت این کارو کن اون کارو کن .
ته الا و تاگون با اینکه رقیب سیاسی بودن ولی تا اخر به پای هم وایسادن . واقعا زوج خیلی خوبی بودن خیلی دوس داشتم نقشاشون رو . با اینکه عوضی بازی داشتن ولی ادم حرصش نمیگرفت . همش برای هم نقشه میکشیدن ولی دست اخر باهم متحد میشدن . درثانی واقعا حقشون بود که تو اون جایگاه باشن . راستش خب سایا هم رقیب سیاسی محسوب میشد و اینکه تاگون میخاست حذفش کنه طبیعی بود . ولی خیلی نامردی هم بود تو از اول چرا این بچه رو برداشتی اوردی یا باید میذاشتی میمرد یا میکشتیش نه اینکه بیاری انقد تو عذاب بزرگش کنی بعدم که رسیده به عرصه و میخاد از اون سفره سهمی برداره بخای حذفش کنی .
سایا واقعا مظلوم بود . و سایا خیییییییییییییییلی تغییر کرده بود این تغییر در حرف زدن در چهره و حتی در شخصیتش رو اصلا دوس نداشتم . سایا همونی نبود که تو فصل قبلی بود . اون زیرکی و تیز و باهوش بودن سایا رو اصلا نشون ندادن . گریم فوق العاده افتضاح بود . اگه بازیگرو تغییر دادین خب چرا گریم رو ازش حذف کردین دقیقا نمی فهمم با سایا چه پدرکشتگی داشتن که این کارو باهاش کرد . اصلا کاراکتر پردازی درستی براش نشده بود فقط چون داستان رو دوقلو بودن اون ذلیل مرده اون سام بود گفتن بذا بذاریمش فعلا ببینم چی میشه ...
سایا و اون سام تو فصل قبلی انگار دو تا ادم متفاوت بودن ولی اینجا اون سام موهاش بسته بود سایا موهاش باز . خدایا چقد تغییر ...مردم از این همه تغییر ... واقعا دارم سعی میکنم که خیلی به سریال توهین نکنم ...
اون سام هم مث فصل پیش بود تقریبا با این تفاوت که یخورده عقلشو به کار انداخته بود و می جنگید و میکشت و اینا . اسی دال حق اون سام نبود . اسی دال رو ته الا و تاگون اونجوری کرده بود این حق نبود که اون زرتی بیاد حاضر اماده بشینه اونجا ، بدون اینکه هیچ هزینه ای بده . تانیا باید می مرد . خیلی مسخره بود که نمرد . مسخره تر از همش تغییر ناگهانی سایا بود که به خاطر عشقش به تانیا تا دم مرگ رفت . این سایا نبود . این بیشتر به اون سام می اومد . سایا این همه جنگید و حقش بود که اون بشه ارامون هسولا نه اون سام چرا اون سام باید هم اینایشینگی باشه هم ارامون هسولا ؟! خیلی مسخره و زورکی بود .
یکی دیگه از چیزایی که دوس نداشتم زمانی بود که این دو برادر غریب همو می بینن و واکنششون نسبت بهم زیاد روش زوم نشده بود و در اخر هم اصلا از هم حمایت نکردن درسته افکار متفاوتی داشتن و اهداف متفاوت ولی حتی یه ذره ام نشون ندادن که یه حس خونی بودن بینشون وجود داره مخصوصا از سمت اون سام . اون سام حتی زمانی که جای سایا تو اسی دال بود رفت کمک دشمنش تاگون...بعد با سایا که بود انگار با یه غریبه داشت دیدار میکرد ، رابطه ش با قبیله ی واهان خیلی صمیمیتر از برادری بود که هم خونش بود .
خودشو برای اون قبلیه جر داد و اصلا شروع این همه تغییر و دشمنی اون با اسی دال به خاطر قبیله بود . وگرنه اونم می تونست بیاد تو اسی دال و مث ادم زندگی جدیدی رو شروع کنه . چون اونم ادمی بود که به تکنولوژی و پیشرفت علاقه داشت و حتی تو جنگلم افکارش با واهانی ها فرق داشت . ولی ازش یه شخصیت عقده ای و کینه ای و کسی که معلوم نی چرا داره این کارارو میکنه ساختن . هدفش گم شد درواقع . بعد که دید واهانی ها و مخصوصا بابای تانیا اونجوری گفت اصلا انگار نه اینگار ...
کلا از سریالایی که زورکی میخان همه ی حق رو بدن به نقش اول که از همه ذهلم گتمیش تر ، بدم میاد .
فصل دو اصولا باید بگم ادامه ی سریال رو خیلی الکی شاخ و برگ داده بود و کش دادن .تو فصل اول میگه که سرزمین اینجوری بود و ما بودیم اسی دال تمام ، بعد هی قبیله اضافه میکردن هی ادم می اوردن ، گفتن ما همه ی نئونتال ها رو کشتیم ولی باز سه تا نئونتال هنوز بودن که همش تو جنگلا راه می رفتن خب اینا کجای جنگل راه می رفتن که اون قبیله ها اینارو نمی دیدن ؟! مگه همه مردم از این موجودات نمی ترسیدن پس ایگوتی های بیشتر از کجا یهو پیداشون شد ؟ اصلا به هیچ سوالی که تو فصل یک پاسخ داده نشده بود ، جواب ندادن .
تو بازی لی جونگی واقعا حرفی نی ولی کاراکترها خیلی متفاوت از اونچه که فصل قبلی بود نوشته شده بود و به نظرم منطقی نبود این همه تغییر .به نظرم خیلی سرسری بود . فصل یک واقعا یک شاهکار بود و من هنوزم خیلی دوسش داشتم ولی پایانش واقعا خراب کرد تمام حسامو .
از اولش برام مستعجل بود که اون سام قراره همه کار بشه تو سریال ولی چون سریال جوری بود که همش اتفاقای غیرقابل پیش بینی می افتاد گفتم شاید اخرشو اونجوری که تصور میکنم نکنن ولی متاسفانه همونجوری بود . اصلا راضی نبودم راستش . متاسفم که بازم فصل دو ، یک سریال باعث شد فصل یکش زیرسوال بره و از چشمم بیفته . مث کیمیاگر روح . 💚سریال کره ای کیمیاگر روح 💚 جانگ اوک عزیزم 😭
شاید براتون جالب باشه که بدونین نمادهای هر سه تانیا و اون سام و سایا به چه معنی بودن ، این متن رو یکی از تحلیلگرای خوب این سریال نوشته بود تو جایی دیدم گفتم اینجا بذارمش :
نماد گرایی ظریف شخصیتهای سریال: همونطور که توی پیشگویی آسا ساکان مادربزرگ قبیله کوه سفید شنیدیم
سایا (( آینه )) : آینه نماد فرزانگی و آگاهی است بازتاب خرد خلاق است سایا شخصیتی خلاق و آگاه ترسیم شده
آینه بازتاب چیست؟ حقیقت ، صمیمیت آگاهی و درون قلب و بازتاب آنچه در دل داری، سایا شخصیتی است که همه ویژگیهای مردم آسدال یکجا درش جمع شده و اون نمونه کاملی از تربیت و فرهنگ مرد آسدال با خردی فراتر از خرد مرد آسدال، بازتابی از نگرش مردم آسدال به دنیا و دیگر انسانها
مشهورترین آینه خورشیدی آینه اسطوره ای ژاپنی ، آینه آماتراسو است که نور الهی را از غار خارج می کند و آن را بر برجهان می تاباند ، سایا کسی بود که با حرفهاش تانیا رو برای بدست آوردن قدرت بیدار کرد و اونو وادار به بیرون اومدن از دنیای پاک و بی آلایشش از زندگی واهانی کرد و نواده اصلی آساشین بنیانگذار آسدال رو به مردم معرفی کرد تا مردم رو از انحرافات وارده در باورهای دینی مردم بخاطر تعبیرات خودمحور آسارون نجات بده
اونسوم (( شمشیر )) نشانه عدالت خواهی ، حق طلبی ، سلاحی سرد با تیغه ای بلند و یک لبه تیز ، در اساتیر باستانی شمشیر را ناخن شیر هم می نامیدند
خب ما در فصل اول اونسوم رو از دید موبک ظهور دوباره آرامون هسولا میبینیم که سوار بر کانمورو در حال فرار از نیروهای دکانی متجاوز به سرزمینهای ای آرک و در چند قسمت بعدی میبینیم که سانونگ به موبک میگه میخوام مثل آرامون باشی مردی آزاده و در اختیار عدالت و در فصل 3 میبینیم که در چشم مردم قبیله آگو اونسوم همون اینایشینگی که تونست از آزمون آبشار زنده بیرون بیاد و دلیل اتحاد قبیله بزرگ آگو میشه قبیله ای که با حربه کثیف تاگون که تخم عدم اعتماد به همدیگه رو بینشون پاشید و باعث شد به هم فروشی و برده گرفتن هم قبیله ایهاشون روی بیارن
همه و همه این اتفاقات شخصیت اونسوم رو تعریف میکنه شخصیتی آزاد و عدالت خواه و در عین حال باهوش و ساده، کسی که بهای درسهایی که میگیره رنج و سختی زیاد و نتیجش تصمیمیه که جنگی عظیم رو برای آینده آسدال رغم میزنه
تانیا (( زنگ )) : زنگ نماد هشدار ، نماد آگاه شدن مطلع شدنه
تانیا شخصیتیه که با رجز خونیهاش باعث آگاهی میشه آگاه باش که آینده تلخت اینگونه است
مردم مطلع باشید بهای انتخابتون چه خواهد بود
و در نهایت ظهور این س شی یعنی زنگ و آینه و شمشیر در کنار هم در آسمان آسدال یعنی نابودی این سرزمین .
این سریال رو همین چندوقت پیش برای دومین بار دیدم و دومین بار حتی بیشتر لذت بخشتر و هیجان انگیزتر بود . یه چیزی که بهش پی بردم پایینتر در مورد داستان سریال توضیح داده بودم که یه پیرزنی بود که رفته به یه سرزمین دیگه و اموزه های دینی ش رو نسل به نسل منتقل میکرده ، فک میکنم اون پیرزن یا حداقل شوهرش ! یه نئوتال بوده باشه اگه نه چرا اون تو پیش بینی هاش و دعاهاش درمورد اینکه فرد برگزیده ای که قرار بیاد یه ایگوتیه ، گفته ؟! امیدوارم فصل دو این جور سوالها رو برامون باز کنه . گرچه همینجوریم بدون باز کردن این حقایق سریال به اندازه کافی جذاب و فوق العاده است .
خب نوبتیم باشه نوبت سریالی که خیلی سر وصدا کرده بود و من الان دیدمش بعد دوسال . اونایی که دیده بودن میگفتن شبیه بازی تاج و تخته ، منم قسمتای یک و دو رو میدیدم همین فکرو میکردم . فضاش و اینکه دنبال قدرت بود و بازی قدرت بود شبیه اون بود . البته من بازی تاج و تخت را ندیدم چندتا صحنه شو تو اینستا دیده بودم و بیشتر ازش شنیدم تا ببینم .
اجازه بدین معرفی کنم : تاریخ ارتدال یا آسی دال
این یه سریال تاریخی تخیلیه که تو دوره برنز میگذره ، و روایتگره اولین امپراطور کره ،چوسان قدیمه که قبیله گری را نابود و امپراطوری را پایه گذاری میکنه . اون امپراطوری که گفتم هنوز مطمئنا ثابت نشده که واقعا وجود داشته یا نه ولی اسمش بوده " تانگون " که بهش میگفتن پسر خرس یا خدای بهشت . این دوره را بهش میگن "گوجوسان" و تو قرن هفتم تو تاریخ چین یاد شده برای همینم هست که کره ای ها به این باورن که این پادشاه وجود داشته گرچه وجودش اثبات نشده .
اتفاقا اسم شخصیت اصلی سریال هم "تاگون"هه .😁
داستان سریال راجبه یه کشوریه که بهش میگن آسی دال ، توش قبلیه های متفاوتی وجود داره ،و سه تا از قبایل که قدرتمندترین هستن باهم متحد شدن و دارن کشور را اداره میکنن ولی اسم کشور روی اون محدوده حکمرانیشون نذاشتن هنوز نمیدونن کشور و امپراطور و اینا چیه .فقط بهش میگن آسی دال .
این سه تا قبیله تشکیل شده است از :
قبیله ای که راز کار با برنز رو میدونه و سلاح میسازه ،قبیله ای با خدایان اسمانی حرف رد و بدل میکنه و کاهن هستند و قبلیه ای که قبلیه گشایی میکنه تا محدوده حکومت را گسترش بده . سردسته این سه همین اخریه که قدرتمندتره و بقیه از فرمان های اون پیروی میکنن . اینا همه انسان هستن .
راجبه فصل دوم این سریال میتونین از این لینک مطالعه کنین :
حالا توی جنگل یه نوع دیگه بشر هم وجود داره که قدرت های خیلی بیشتری از بشر داره و رنگ خونشون ابیه و قیافه هاشونم فرق دارن بهشون میگن " نئوتال" یا همچین چیزی . اون قبیله که گفتم قدرتمنده با نقشه پسر رییس قبیله ینی تاگون ،میان نقشه میکشن و این نئوتال ها را نابود میکنن ، برای این امر یه کاهن را میفرستن تو جمع اینا با یه سری هدایا که اونا سمی بودن، کاهن که یه زنه عاشق یکی از این نئوتال هاست خلاصه یه دوقلو ازشون به جا می مونه ...الان این بچها دورگه هستن اسمشون میشه "ایگوتی" اینا خون بنفش داره چون مادرشون انسان بوده پدرشون نئوتال . که یکیش میمونه دست مادر و یکی را پدر میبره لای بوته ها قایم میکنه تا بره بجنگه که کشته میشه و بچه را همین پسر رییس قبلیه پیدا میکنه و زنده میذارتش و بزرگش میکنه ، چرا چون خودشم ایگوتیه .
نئوتال :پدر دوقلوهاایگوتی : یکی از دوقلوها اسمش ایسامه .
این بنده خدا تاگون ،بارها توسط پدرش شکنجه و به قتل تهدید میشده و همش به جنگ و قبلیه گشایی فرستاده میشه خلاصه خیلی کاراکتر بدبختی داشت . کسی که همش از این که یه ایگوتیه ترسونده شده و شرم میکنه از اینکه ایگوتیه و هرکسی رازشو میفهمه میکشتش و فقط یه همدم و همراز داره که اونم دختر رییس قبلیه ای که راز برنز و ساخت سلاح رو میدونه . اینا هم عاشق همن هم با هم نقشه های سیاسی میکشن هردوشونم از سمت پدرهاشون مورد سواستفاده قرار گرفتن برای همینم بیشتر بهم نزدیک شدن و خیلیم باهم مچن ولی از طرفی رغیب سیاسی هم میشن چون هرکی دوس داره خودش بشه رییس قبایل .
پسر رییس قبیله که کشورگشایی میکنه و خودشم ایگوتیه . اسمش تاگونه
خلاصه جونم براتون بگه که 200 سال پیش یه پیرزنی بوده که کاهن بزرگ بوده اون کاهن بزرگ یه پیشگویی کرده اینکه یه روزی فرستاده خدا که از بین شماس و برگزیده س میاد و نجاتتون میده و به راه راست هدایت میکنه ولی اون شهر رو ترک کرده به یه شهر خیلی دور که دسترسی بهش غیرممکنه ولی اموزه های خودش را در قالب یه سری رازهایی به نسل خودش منتقل کرده تا اگه یه وقت دوباره نسلش به اون شهر ینی آسی دال برگشتن بتونن اینکه از نواده های اون هستن را اثبات کنن .نواده اش الان این دختره س . این دختره و دوقلوها هرسه تو یه روز به دنیا اومدن و سرنوشتتشون بهم متصله و خاب همو میبینن .
تانیا : کاهن بزرگ
تانیا و همشهری هاش بی خبر از پیشگویی و قبیله های دیگه ای زندگیشونو میکردن که مادر ایسام و ایسام به اونجا کوچ میکنن ،تانیا خاب اونارو میبینه میاد به استقبال شون یجورایی ، مادره نرسیده به شهر میمیره و به ایسام میگه تو منو گول زدی برگرد به شهرت و ایسام را به اسم دیگه اس صدا میکنه . ایسام میمونه تو قبیله تانیا و اونجا بزرگ میشه ،تو این سریال انسان ها فقط اگه کاهن باشن میتونن خاب ببین ، و ایگوتی ها ، ایسام که ایگوتیه توی خابش اون یکی قل خودشوو میبینه و فک میکنه خودشه ،از طرفی قلش تو آسی دال که پنهانی و در خفا و مث یه زندانی تک و تنها بزرگ داره میشه هم خاب اونو میبینه . تانیا هم خاب اونو میبینه اینکه چقد تنهاس و دوس داره ازاد بشه . خلاصه تانیا و ایسام بهم دلبسته میشن ولی کاهن بزرگ شهرشون به ایسام میگه تو مال اینجا نیستی و باید اینجارو ترک کنی .
سایا :قلی که تو شهر داره بزرگ میشهایسام
یه روزی مث همه ی قبیله گشایی ها تاگون و همراهانش به شهر تانیا حمله میکنن یه سری کشته میشن و ایسام هم سوار بر اسبی که پیشگویی شده که اسب تندرو و باهوشی و هرکی سوارش شه اون فرد برگزیده س از دست سربازا فرار میکنه تانیا و بقیه رو به آسی دال میارن تا به بردگی بگیرن توی راه کاهن بزرگ شهر تانیا اینا میمیره و بهش میگه این علامت را به خاطر بسپار و هرچه که تاحالا اموختی را یه روزی به دردت میخوره . ایسام خودشو به شهر میرسونه تا تانیا و همشهری هاش رو نجات بده ،رییس قبیله که پدر تاگون هست را گروگان میگیره تاگون برای تبادل میره ولی تاگون همیشه دنبال فرصتی بوده تا پدرشو بکشه برای همین چه فرصتی از این بهتر ...پدر را میکشه و میندازه گردن ایسام ،ایسام باز فراری میشه . تانیا به عنوان خدمتکار سایا گمارده میشه و میفهمه که کیه و قضایا تو این شهر چجوری میگذره . این بین متوجه میشه که سایا قل دیگه ی ایسامه ولی چیزی نمیگه . تاگون به دنبال سرکوب کاهن بزرگشون دنبال نسل کاهن بزرگ 200 سال پیشه ، و بعد متوجه میشه تانیا اون فرده ، خلاصه تانیا به عنوان کاهن بزرگ آسی دال به منصب میشینه تا به قدرت برسه و بتونه ایسام را پیدا کنه و همشهری هاش را از گزند حفظ کنه . و تاگون بعد از جنگ و کشتار زیاد قبایل را نابود و خودش را امپراطور مینامه . این بین ایسام تو یه قبیله ای به عنوان کاهن بزرگ اونجا شناخته شده و اون قبیله را باهم متحد کرده . حالا تاگون امپراطور قرار به قبیله ی ایسام لشکرکشی کنه . که بقیه ش قرار سال بعد پخش بشه .
تانیا :کاهن بزرگ
این خلاصه ی داستان بود . درکل جذاب و قشنگ بود یه جاهاییش کند میگذشت ولی اتفاقات درش تند تند رخ میداد .به شکل عجیبی سه روزه 18 قسمت را تموم کردم . نفسگیر 😄 به نظرم از لحاظ داستانی شباهتی به تاج و تخت نداشت . بالاخره همه ی سریالای تاریخی بازی سر قدرت و به تخت نشستنه دیگه . بازی سونگ جونگی در دونقش خیلی خوب بود در نقش ایسام به عنوان کسی که خیلی صادقه و مهربونه و وفادار و بخشنده س بود ، کسی که هیچی نمیدونه ولی به دلیل اینکه ایگوتی بود از اوشم تفکراتش و سطح یادگیریش با انسانهایی که باهاشون بزرگ شده بود متفاوت بود همش دنبال چالش بود و راحت کردن زندگی ،مثلا توی اون شهر حیوان ها را اهلی نمیکردن ولی اون میخاست اسب اهلی کنه یا رقص اساطیری کاهن بزرگ را که به تانیا یاد میداد را خیلی زودتر از تانیا که جانشین بود یاد گرفته بود . حتی وقتی به شهر اومد با اینکه هیچوقت شهر ندیده بود سریع باهمه چی اخت پیدا کرد و همه چیو یاد گرفت نمیدونست نقشه کشیدن چیه ولی نقشه میکشید که از طریق فلانی فلانی را بکشه . ولی این بخشنده بودنش که همش اینو اونو میبخشید کار دستش میداد و حتی اینکه خودشو قاطی قبلیهه کرد رو هم دوس نداشتم .
از اون طرف در نقش سایا کسی که تنها بزرگ شده بود و با کتاب خوندن و گوش وایسان خودش خودشو اموزش داده بود تا تو اون شهری که دست کمی از جنگل نداره زنده بمونه خیلی متفاوت بود خونسرد و زرنگ و تیز . خیلی کاراکترش تو نقش سایا رو دوس داشتم . من همش دنبال لاولاین تانیا و سایا بودم حیف پیش نیومد .
چیز دیگه ای که توی سریال برام جذاب بود این قضیه دینشون بود ، اولا که سریال یه جاهاییش تو کشور برونئی ساخته شده و احتمالا همونجاهایی که قلعه سنگی داره و اینا .تورخدا میرن چه کشورایی سریال میسازن من تاحالا اسم این کشورم نشنیده بودم . 😄 و منو خیلی یاد اورشلیم مینداخت و داستان دین شون هم منو یاد قضیه یهودی ها و مسیحیی ها مینداخت . قبیله ای که اول گفتم ،کاهن بودن از خون اصلی کاهن بزرگ 200 سال پیش نبودن ، اون کاهن یه سری اموزه ها داشته که کاهن الانی اونارو منع کرده بود و هرکی که به اون اموزه ها دعا میکرد را میکشتن . برای همین کسایی که به اون اموزه ها علاقه داشتن و میخاستن اونجوری دعا کنن مث حواریون میرفتن تو غار و اونجا دعا میکردن . سایا هم یکی از حواریون بود اون میگفت وقتی با این دین اشنا شده حس خوبی بهش دست داده و از تنهایی در اومده و از خودش به عنوان یه ایگوتی خجالت نمیکشه . خلاصه این تیکه ش منو یاد این قضیه یهودی ها و مسیحیا انداخت که جالب بود . از طرفی کل اون شهر هیچ شباهتی به چوسانی که همیشه تو سریالا هست نداشت . قلعه ها خونه ها منو یاد اورشلیم و سریالای اینجور یکه دیدم مینداخت . شاید مثلا از روی اون الهام گرفته بودن !
همه ی اینا باعث این سوتفاهم که این سریال شبیه سریال امریکاییه میندازه . ولی روابط و تمیزی نگاهها حتی و نبودن هیچ بِد سینی ، نشون میده که مطمئنا این یه سریال کره ای خوش ساخته .
یه چیز دیگه که یادم رفت بگم این بود که کاهن 200 سال پیش پیشگویی کرده بود که برگزیده ای که قرار بیاد یه ایگوتیه .و از طرفی این سه نفر ینی تانیا و ایسام و سایا قرار دنیا را کنفیکون کنن . تانیا زنگ ،ایسام شمشیر و سایا اینه پیشگویی شده . و معنی هرکدوم چی میتونه باشه گفته نشده . گرچه میشه حدس زد . برای همین سایا که درواقع پسر تاگون حساب میشد ، اصرار داشت که تاگون به همه اعلام کنه که ایگوتی هستن ولی اون امتناع میکرد . درهرحال کاملا معلومه که اون برگزیده ایسام بود . تو فصل جدید متاسفانه سونگ جونگی دیگه نی و نقش ایسام را لی جونگی که البته اونم بازیگر خیلی خوبه قرار ایفا کنه . از شناختی از لی جونگی بازیش دارم فک میکنم برای این نقش مناسب نباشه البته که تا سریالو نبینی نمیشه نظر داد ولی کاراکتر ایسام و سایا یجوری بودن که به یه ادم خونسرد با چهره ای مرموز و سرد احتیاج داشت . لی جونگی چهره و بازیش پر از ری اکشنه چیزی که این کاراکتر به نظر من بهش احتیاج نداره . حالا باید دید که چی میشه فصل بعدی . این جورسریالای تاریخی این مدلی نمیشه پیش بینی کرد که اخرش چی میشه چون تاریخ که ته نداره . برای همین امیدوارم پایان خوبی براش رقم بزنن .
در مورد یه کاهن اعظم “قدرتهای خداگونه داشت “ اسمش هست “ رمبراری” تو یه دنیای خیالیه که وقتی داشته با شیطان میجنگیده ،یهو اتفاقی جاش با یه ایدل تو دنیای واقعی عوض میشه از قرار ایدله تو یه گروهی که بهش میگن ایدل شکست خورده ، ینی سالها فعالیت کرده ولی هنوز شناخته شده نشده و فنیم نداره . بعد متوجه میشه که شیطان زمانه ش این دنیاام اومده ، بعد اون شیطانه در صدده که رمبراری رو بکشه ، رمبراری با اون پسری که جاشون باهم عوض شده با قدرتهای الهیش ارتباط برقرار میکنه و پسره میگه باید جایزه ی ایدل سال رو بگیری تا موافقت کنم روحمون برگرده سرجاش ، اینم چاره ای جز این نداره .~
رمبراری که ایدل شده
حالا داستان اسپویلیش رو میگم :
تو اون دنیای خودش رمبراری یه کاهن اعظمه که قدرتهای خداگونه داره و میتونه زخمی ها و بیمارا رو شفا بده ، با شیطان میجنگه و اینا ، خداشون یه مجمسه ای که زنه و اونو می پرستن و قدرتهاشو از اون خداعه داره ، رمبراری که میاد دنیای واقعی و ایدل میشه کم کم به ایدل بودن عادت میکنه وقتی اهنگ میخونه با صداش دیگرانو شفا میده خلاصه کم کم طرفدارم جمع میکنن ، این وسط اون پسره که الان رمبراری جاشه یه فن داشته که فنه قبلا منیجره یه گروه خاننده ی دیگه بوده چون برای یکی از اعضای اون گروه اتفاقی افتاده از چشم این می بینن برای همین بیکارو ناراحت و افسرده س یه روز تو خیابون همون پسر ایدله که رمبراری تو بدنشه میاد بهش سی دی اهنگشونو میده و میگه “ من اسمم کسیه که دیگرانو شفا میده ، قوی باش “
این همون دختره س که گفتم منیجره
بعد دختره از اون موقع فن این پسره میشه و از افسردگی و اینا در میاد ، الان چون ایدلش تو وضعیت بحرانیه میاد به کمپانی اونا و میشه منیجر گروهشون ، اینجوری اینا بهم نزدیک میشن رمبراری بهش میگه که کیه ولی دختره باور نمیکنه بعد اتفاقی درحال استفاده از قدرتهاش می بینتشو باور میکنه ، خلاصه اینا کم کم عاشق هم میشن . شیطان از اینور درصدده رمبراری رو بکشه معلوم نی چه کینه ای ازش داره .
اقای شیطان
بعد اونور قضیه ام یه فرقه ای ایجاد شده که ایدلا میرن عضوش میشن تا عضو اون فرقه میشن یهو میترکونن و معروف میشن و اینا ، رمبراری میخاد تو این فرقه رسوخ کنه چون این فرقه هه داره از اسم خدای این استفاده میکنه ، درحالیکه طفلک از ایمان کورکورانه و صادقانه ی زیادیش حقیقت رو ندیده ، خداهه خودش عوضیه درجه یک و با شیطان دست به یکی ، چون قدرتهای خداگونه ش کم شده و چون قبلنا نیمی از روحشو که قدرتهای خدایی داره داده بوده به رمبراری ، حالا میخاد اونو توسط شیطان که اتفاقا اونم داره بازی میده ، بکشتش تا به قدرتهاش برسه ، رمبراری طفلی یه عمر سر قبرخالی گریه میکرده 🤣 و از سمت خداش خیانت می بینه و ناراحت میشه و اینا ولی خودشو نمیبازه و خدارو تحویل خدای مرگ میده و میره به عشقش میرسه .😄🌸💜
~
خدا ایکبیریه
راستش خیلی اب بود ... ولی خیلی کیوت و سافت و مهربون بود رمبراری ، طرز حرف زدن پسره خیلی قشنگ و ملایمه، یه داستانی میخوندم یه جمله ی قشنگ راجبه این حرف زدن معشوق ، داشت : “حرف زدنش اکنده ی از دلپذیری شکننده بود “ دقیقا همینجوری بود خیلی دلپذیره حرف زدنش مخصوصا وقتی تاریخی حرف میزد 😅 کیوت دلپذیر عشق بود خلاصه . خیلی نقششو دوس داشتم . این قضیه خدابودنشونم بامزه بود ، خدایی رو اینجوری معنی کرده بود که اون کسی خداعه که از حمایت بنده هاش برخوردار باشه اگه حمایت و عشق اونارو از دست بده دیگه خدا نی . 🤪😄
قسمت اخرشو خیلی اب بستن مخصوصا تیکه ی اخرش تماما سرهم بندی بود ، ولی اصلا برام مهم نبود ،روند و داستانشو دوس داشتم . بعضی موقعهاهم باید سریالای ساده دید .😄🌿🌸
برای یه بار دیدن می ارزه به نظرم مخصوصا که بازیگرشم خیلی خوب بود .
ولی خب از این لحاظ که وضعیت ایدلهای شکست خورده یا ناموفق یا وقتی که معروف میشن از اب خوردنشونم ایراد میگیرن رو خوب نشون داده بود ، از طرفی یه جمله ی خیلی حقیقت داشت که من خودم بهش ایمان داشتم خیلی دوس داشتم تو سریالاشونم بهش اشاره میکنن چون واقعا همینجوریه ،فک کنم قبلانم تو یه پستی نوشته بودمش بازم میگم اینجا :
دختره و رمبراری رفته بودن کلیسا دختره داشت دعا میکرد هرکی به خدای خودش ، بعد رمبراری نمیتوست از قدرتهاش استفاده بکنه و دیگرانو شفا بده برای همین ناررحت بود ، دقیق یادم نی قضیه چی بود ، بعد دختره بهش گفت اگه ایدل موفقی بشی و فنت بشن مردم ،میتونی دیگرانو شفا بدی ، یه عالم ادم هست که بعد از گذروندن یه روز سخت و ناراحت کننده فقط با نگاه کردن به عکس یا ویدعو ایدلی که دوس دارن ناراحتی و سختی روزشون ناپدید میشه ، اینجوری نیرو میگیرن و میتونن ادامه بدن . ~
به نظر منم دقیقا این حرف برای همه ی فنها صدق میکنه . من وقتی اهنگ یا سریال میبینم یا یه ویدعو کوتاه از اوپاهام کلی ذوق میکنم و حالم عوض میشه . سختی زندگی برام قابل تحمل میشه . اتفاقا این یه مساله ی ثابت شده ی علمیه که روش تحقیقاتم انجام شده . و اتفاقا تو کتابی که دارم این روزا میخونم یه جمله ی خفن بود که الان میگمش ، و بعد از خوندن اون با خودم گفتم اااا نگا من این همه مدت داشتم اینکارو میکردم پس ، و ینی من این مدت اینو به صورت غیرمستقیم میدونستم و اصلا این کار یه کار روانشناسه س . خدایا من چقد دانام 🤣
میگفت که :
چطور است صرفا دردهایی را که نمیتوانیم از دستشان خلاص شویم به چیز دیگری تبدیل کنیم !؟میتوانیم بنویسیم ، بازی کنیم ، مطالعهکنیم ، اشپزی کنیم ، شعر بنویسیم ، بداهه گویی کنیم ، درباره ی کسب و کاری جدید رویا بپردازیم . صدها کار میتوانیم انجام دهیم . واینکه خوب یا خاص انجامشان دهیم اهمیتی ندارد . حتی نیازی نیست خودمان هنر خلق کنیم . غرق کردن خود در خلاقیت ، از طریقکنسرت موزهای هنری و رسانه های دیگر با رضایت از زندگی و سلامت بیشتر و اضطراب و افسردگی کمتر همبستگی دارد . اقدامساده ی تماشای اثار هنری زیبا باعث افزایش فعالیت در مراکز پاداش لذت در مغز میشود . این حس تاحد زیادی مث عاشق شدن است. پس بیایید هردردی را که نمیتوانید از ان خلاص شوید به پیشکشی خلاقانه تبدیل کنید .~ کتاب “ تلخ و شیرین “
پس ما “خودم ینی ” مدتهاس داریم درد رو به چیز دیگه ای تبدیل میکنیم ! با سریال دیدن ، با اهنگ گوش دادن و دراخر با یادگرفتن زبان جدید قشنگم کره ای .زیبا نیست !؟
خلاصه که اگه از این دید نگا کنین همچینم بد نبود سریالش تامل برانگیزم بود . 😌☘️☀️🙂