دی ینی شروع زمستان " خیلیم تکراریه جمله " پس باید چی خوند ؟
یهو دیشب یادم افتاد که از کتابای همشهری ویژه ی یلدا که من 7 تاشو دارم عکس بگیرم و یکی از مطالب خوبشو بذارم اینجا .
بهروز رضوی : سفر انار
من مأمور امور چیدن انارها بودم مهمان که میرسید یا کسی هوس انار میکرد فرز و چابک از درخت بالا می رفتم و رسیده ترها را می چیدم . در ولایت ما یزد حیاط بیشتر خانه ها انار دارد - سرتاسر پاییز موسم جولان و هنرنمایی من بود در بالا رفتن از درخت . پاییز آن سال قرار بود چهار تا انار تک درخت باغچه را بگذاریم برای شب چله .
شبهای چله ی خانه ی ما شبهای پرجمعیتی بود عموها و عمه ها و بچه هایشان و تنها دایی ام بنابر عادتی دیرینه هر سال میآمدند خانه ی ما تا وقتی بی بی جان زنده بود به احترام او بعد از فوت بیبی هم این عادت از سرشان نیفتاده بود. ما هم سعی می کردیم بساط شب چلهمان جور باشد؛ از آجیل شب چله تا انار دانه کرده و آش رشته و تنقلات دیگر برای همین از نیمه های آذر من و مادر به تدارک وسایل و لوازم شب چله می پرداختیم.
یادش به خیر بی بی جان در آغاز شب نشینی دعایی میخواند و همه از بزرگ و کوچک آمین می گفتیم. بعد هم هر کس چیزی از وسایل خود را در کوزه ای می انداخت و با هر بیت حافظ که بی بی جان می خواند یکی از اشیاء داخل کوزه را در می آوردیم تا کسی که آن بیت به او تعلق می یافت از معنایش جواب فال خود را بگیرد.
آن سال شب چله به شب جمعه افتاده بود و می شد شب چله ی مفصل تر و طولانی تری داشت. برای همین مادر گفته بود همه برای شام بیایند. رفته رفته بساط شب چله جور میشد و مانده بود که روز آخری انارهای درشت باقی مانده بر درخت را بچینیم و دانه کنیم و بریزیم در کاسه ی بزرگ سفالی آبی .
انارهای باقی مانده بر درخت در بالاترین سر شاخه ها قرار داشت آن قدر که دیگر من نمی توانستم از درخت بالا بروم و آنها را بچینم. باید پدر نردبان را نگه میداشت تا من از روی نردبان انارها را بچینم . ظهر که بابا از سرکار آمد، با اصرار من نردبان را آوردیم و من از آن بالا رفتم انارها در بالاترین نقطه رو به آسمان سوراخ شده بودند . کلاغها تمام دانه های آن چند انار باقی مانده را خورده بودند پدرم با خنده گفت که کلاغ ها هم سهم خودشان را از درخت برده اند گریه ام گرفته بود. مگر میشد سفره ی شب چله خالی از انار باشد چشمهایم پراشک شده بود. پدرم دلداری ام داد که عیبی ندارد حتما که نباید انار شب چله از درخت خانه باشد . آنها که درخت ندارند چه می کنند " بلند میشوی و میروی از میوه فروشی انار می خری.» فکر نمی کردم راه حلی به این سادگی وجود داشته باشد. همه ی انار های دنیا را فراموش کرده بودم و گمان می کردم با تو خالی در آمدن انارهای درخت دیگر انار نخواهیم داشت.از طرفی خوشحال شدم که حالا می شود انار بیشتری خرید. چون فکر میکردم این چهار انار با همه ی درشتی برای آن عده آدم کم باشد طرفهای عصر با مادرم به میوه فروشی محله مان زیر بازارچه ی قصاب ها رفتیم. آنارش تمام شده بود. مادرم به من پول داد که تنهایی بروم و انار بخرم تا خودش برای انجام کارهای ناتمام به خانه برگردد. با امید فراوان پاشنه ها را ور کشیدم و راه افتادم . بیش از ده پانزده میوه فروشی را سر زدم اما حتی یک دانه انار هم پیدا نکردم. باورم نمی شد که شب چله انار گیر نیاید آن هم در یزد نمی خواستم خودم را از تک و تا بیاندازم و دست خالی برگردم اما هیچ کدام از میوه فروشی ها انار نداشتند.
یکی از میوه فروشها گفت که الان فقط در تفت می شود انار پیدا کرد نمیدانستم پولم کافیست یا نه، با این حال سوار اتوبوس تفت شدم به اندازه ای که پول برگشت برایم بماند چند تا انار خریدم و بعد از کلی انتظار با آخرین ماشین که از تفت به یزد میآمد به شهر برگشتم حوالی ساعت چهار از خانه بیرون آمده بودم و نزدیک هشت بود که به خانه رسیدم با این که فاصله ی یزد تا تفت خیلی زیاد نبود اما در این رفتن و برگشتن خیلی معطل شدم تا اتوبوس دانه دانه مسافرها را سوار کند و پر شود یکی دو ساعتی طول کشید. خوشحال و سرافراز از این که سفارش خرید انار را به انجام رسانده ام به خانه برگشتم وقتی رسیدم با اعتراض و شماتت مواجه شدم. دیدم همه نگران من هستند. سه چهار ساعتی گذشته بود و همه جا را دنبالم گشته بودند. جو خانه به هم ریخته بود. همه در جست و جوی من بودند. من وقتی دیدم اوضاع این طور است دیگر نگفتم که برای خریدن انار به تفت رفته بودم.
تازه دایی جان وقتی فهمیده بود انارهای خانه ی ما به آفت خورده رفته بود و انارهای درخت شان را که ده دوازده تایی می شد چیده و آورده بود و بچه ها هم در دانه کردن کمکش کرده بودند و حالا علاوه بر کاسه ی سفالی آبی که پر از انارهای دانه یاقوتی بود، یک سبد کوچک هم از تکه های شکفته ی فال فال انار پر بود .
شماره بیستم دی ۱۳۹۱ .
این یکی از روایت های داستانی بود که تو دی 91 چاپ شده بود و اتفاقا دیشب چون ماام انار نداشتیم یاد این داستان افتاده بودم . لطف خوندن روایت های این چنینی اینه که ادم می بینه قدیم مث الان انقد گرونی و بی پولی و بدبختی نبوده و مردم دغدغه های این چنینی داشتن تو زندگی شون . نه همش فکر و خیال و نگرانی . البته شاید این لطف هم نباشه ولی اندکی باعث لبخند میشه و خوندن این جور روایت ها رو دوس داشتم و دارم .
یه عالم روایت و داستان های جذاب دیگه تو هفت تا کتابی که دارم هست که نمیشه همشون رو تایپ کنم . از بینشون جلال اباد ، محمد صالح علا که تو همین شماره دی 91 بود را خییییییییلی دوس دارم که چون طولانی بود حسش نبود تایپش کنم . لپ تاپمم سی دی خور تا نی سی دی که به مناسبت فک کنم عید بود داده بودن و خود اقای صالح علا این داستان رو خونده بود رو اینجا بذارم . مایه تاسفه . 😎🤪🙄
چون چندوقتیه پستی و حرفی به ذهنم نمی رسه دارم فک میکنم گاهی از این داستان ها اینجا بذارم ، نمیدونم ولی فک میکنم بیشتر این داستان ها جای دیگه ای چاپ نشده باشن . و فکرشو بکن اگه همچین چیزی که فک میکنم راست باشه چقد من افتخار میکنم که فقط من اینارو خوندم و کسایی که کتاب همشهری می خوندن . 🤭😁
درواقع اسم کتاب واترینگ هایتس ، اسم عمارتیه که داستانه سریال توش اتفاق می افته س و چون این عمارت روی تپه و در بلندی و در معرض وزش بادهای شدید بوده اسمشو گذاشتن بلندی های بادگیر . خب می ذاشتن عمارت بادگیر 🙄
این نظر من بعد از سومین بار خوندن کتابه .
اولین بار دبیرستانی بودم خوندم و اون موقع دلم برای هیت کلیف می سوخت و حقو بهش میدادم ولی راستش همون موقع هم عشق سوزناکی بین این دو حس نکردم .
دومین بار کتابو نصفه خوندم و فیلمشو دیدم که اونجا ایمان اوردم کاترین ج... بیش نی 🙄🤣
سومین بار که الانه نظرم اینه :
حالا در هر حال ، داستان درباره ی خانواده ی ارنشاوه که پدر خانواده تو سفرش به لندن یه بچه ی احتمالا دورگه رو پیدا میکنه و با خودش میاره خونه ،
" تو کتاب نمیگه دو رگه س ولی وقتی مشخصات بچه رو میگه کاملا معلومه یا دورگه س یا خانواده ش چشم رنگی و بور نبودن ، چون اون منطقه همه چشم رنگی و بور بودن ، گرچه تو فیلم هردو مشکی بودن 🤪"
محلی که خونه شونه ، شهری به نام یورکشایره و اینجا همه اشراف زاده و پولدار هستن و خونه ها هم اکثرا عمارت های بزرگ هستن و همه هم زمین دار و خلاصه پولدارن .
بچه حدود 7 ساله ایناس و اسمشو می ذارن هیت کلیف ، پسره خانواده که حدود 14.15 سالشه از اولشم از بچه بدش میاد ، دختره خانواده که اسمش کاترین بود ، چون همسن پسر بچه س کم کم ازش خوشش میاد و هم بازی هم میشن . پسره ولی تا می تونه دق و دلیشو از هر چیزی سر هیت کلیف در میاره و کلی بدبختو کتک میزنه . هیت کلیف هم چیزی نمیگه و اینارو تو خودش جمع میکنه تا به موقع انتقام سختی از این پسر بگیره . و میگیره در اخر .
داستان بیشتر تمرکز داره روی عشق نافرجام و خبیثانه ی هیت کلیف و کاترین بهم . هیت کلیف همینجوری که بزرگتر میشه به کاترین علاقمندتر میشه ، کاترین خوشگله اون منطقه س مثلا ، و کاترین هم همینطور ولی چون اون همیشه شلخته و کثیفه و یجورایی مث کارگر خونه شونه و برادرشم باهاش مث ادم رفتار نمیکنه همه ی اینا باعث میشه کاترین با اینکه هیت رو دوس داره ولی نخاد به عنوان مرد زندگی اینده ش روش حساب کنه .
و در کل عشقش یجور وسواس و عادته تا عشق و محبت . یجور رابطه ای که چون هر دو هم جنس هم هستن ، هر دو بدطینت و خبیث و بدجنس هستن و همو درک میکنن برای همین فک میکنن عاشقن .
چند کیلومتر دورتر عمارت لینتون ها قرار داره که اونام یه پسر و یه دختر دارن ولی طرز زندگی و تربیت شون زمین تا اسمون با ارنشاوها فرق میکنه ،خلاصه اینا یجوری باهم اشنا میشن ، پسره ابله و ساده ی این خانواده عاشق کاترین میشه و از اون موقع نفرت هیت کلیف نسبت به این بخت برگشته هم ایجاد میشه ...
شاید کتاب برای خود انگلیسی ها و خارجیا تو اون دوران انقلابی در عشق و اینا بوده باشه ولی راستش من با 3 بار خوندن کتاب واقعا عشقی رو درک و حس نکردم . همشون خبیث بودن . کارای هیت کلیف با خانواده ی کاترین که حقش بود . چون دختره واقعا به تمام معنا ج ... بود . باعث شد زندگی هیت کلیف و حتی ادگار و خاهرشم نابود بشه . خود هیت کلیف هم بعد از اینکه انتقامشو از برادر کاترین میگه همچنان تشنه ی انتقام گرفتن بود و مملو از کینه و نفرت . و به شدت خبیث بود . ینی حتی بچهای اونارم میخاست زیر سلطه ی خودش بگیره و مال و اموالشونو غصب کرده بود . دیوونه بود . با اینکه یه عالم پول جمع کرده بود ولی اصلا از پولاش لذت نمی برد . خیلی پوچ بود چیزی که راستش تو داستان ها و سریالای خارجی اغلب می بینم .
این کتاب رو از باغ ملک ولنجک اورده بودم چون قدیمی بود گفتم شاید خاک تو سر سانسورش کم باشه ولی حتی اونایی که من خونده بودم رو هم نداشت 🤪🤣🤣🤣🤣🤣 گول خوردم .
در همین راستا بر ان شدم که هیچ وقت پرنده ی خارزار رو برای دومین بار نخونم که یه وقت رالف از چشمم نیفته . 😁💟
خاهر نویسنده ی این کتاب هم جین ایر رو نوشته که من صددفعه سریالشو دیدم و کتابشم خوندم و هر صددفعه به کودنی جین فش دادم .🤭🤦♀️😎 ولی نمیدونم چرا با اینحال اینو بیشتر از بلندی های بادگیر دوس دارم .
دومین کتاب رو هم همینجا معرفی میکنم :
سالهای گذر با لائورا دیاس ، نوشته ی کارلوس فوئنتس :
درمورد زندگی لائورا دیاس از بچگی تا پیریشه و جنگ مکزیک و انقلاب هاش که برادرش و شوهر و پسر و نوه ش سر این انقلاب کشته میشن .
یخورده خسته کننده بود ولی بد نبود ولی اینجور نبود که بگم کاش می خریدمش کتاب رو . تازه گفتم خوب شد پس کلی پول کتابشو ندادم 🙄😁.
من از کارلوس فوئنتس چون کتاب سر هیدرا شو خوندم و دوس داشتم گفتم شاید بقیه ی کتاباشم خوب باشه ولی غیر اون بقیه شونو دوس نداشتم نثر اون خیلی روونتر و جذاب تر بود .
کتابای این نویسنده بیشتر هول عشق در خلال جنگ می گذره .
این کتابم مثلا عشقی بود . ولی اگه میخاین ازش چیزی بخونین به نظرم همون سر هیدرا از همه شون قشنگتره .
چطور است صرفا دردهایی را که نمیتوانیم از دستشان خلاص شویم به چیز دیگری تبدیل کنیم !؟میتوانیم بنویسیم ، بازی کنیم ، مطالعهکنیم ، اشپزی کنیم ، شعر بنویسیم ، بداهه گویی کنیم ، درباره ی کسب و کاری جدید رویا بپردازیم . صدها کار میتوانیم انجام دهیم . واینکه خوب یا خاص انجامشان دهیم اهمیتی ندارد . حتی نیازی نیست خودمان هنر خلق کنیم . غرق کردن خود در خلاقیت ، از طریقکنسرت موزهای هنری و رسانه های دیگر با رضایت از زندگی و سلامت بیشتر و اضطراب و افسردگی کمتر همبستگی دارد . اقدامساده ی تماشای اثار هنری زیبا باعث افزایش فعالیت در مراکز پاداش لذت در مغز میشود . این حس تاحد زیادی مث عاشق شدن است. پس بیایید هردردی را که نمیتوانید از ان خلاص شوید به پیشکشی خلاقانه تبدیل کنید .~
یه داستان قدیمی ایرانی تو کتاب همشهری داستان اذر 96 پیدا کردم که طبیعتا همون موقع هم خونده بودمش ولی یادم نبودش . که خیلی خوشم اومد و خیلی مایه ی تعجب و خوشحالیم شد . داستان دنباله داره و تو چندین شماره چاپ شده ، هرکدوم از داستان ها ، داستان های توهم توهم داره و وقتی میخونین گاهی قاطی میکنین چی به چی شد ، بالاخره کی داشت این قصه رو تعریف میکرد .
اولین شماره ی این داستان های دنباله دار تو کتاب همشهری ویژه نامه نوروز 96 چاپ شد و فک میکنم تا اخر سال 96 ادامه داشت .
نویسنده ی این داستان ها یا قصه ها ، فردی به اسم " مخلص " که درویشی اصفهانی بوده ، مخلص دست نویس داستان های خودش را به نویسنده دلاکروا 1653-1713 که شخصی فرانسوی بوده و اون موقع تو اصفهان بوده میده و فرانسویه از روی دست نویس های مخلص یه کپی به فرانسوی تهیه میکنه و بعدم اونو با عنوان هزار و یک روز چاپ میکنه .
هزار و یک روز داستان شاهزاده خانم زیبایی که یه شب خواب غریبی می بینه و با تعبیر اون تصمیم میگیره هیچ وقت ازدواج نکنه ، پدرش که نگران اینده ی دخترش بوده این ماجرا رو به دایه دختر تعریف میکنه ، دایه ش به پدرش که پادشاه بوده میگه که نگران نباشه و میگه من انقد قصه های زیادی از وفا و وفاداری مردان به شاهزاده تعریف میکنم که نظر او را تغییر میدم . تک تک قصه های هزار و یک روز با همین محوریت نوشته شدن .
حالا این قسمت دایه داره عشق شاهزاده ی موصلی به همسرش رو تعریف میکنه . که این تیکه ش واقعا جالبو هیجان انگیز بود ، شاهزاده که بعدها پادشاه میشه با یک درویش اشنا میشه و اونو مشاور و وزیر خودش میکنه چون خیلی خوش زبان بوده و اینا ، یه روز که با این درویش میرن به جنگل درویش به پادشاه میگه که من رازی دارم و پادشاه اصرار میکنه راز رو بهش بگه ، وقتی هم راز گفته میشه طبیعتا بعدش میخاد که راز رو بهش یاد بده که اتفاقی که نباید ؛ می افته که در زیر میخونین :
{ درویش گفت: 'من معاهده کردم' . گفتم: "ای درویش آیا کیمیا است آن سر مخفی؟" گفت 'خیر این سری است بسی عظیم و نادر.' این مرده را جان دادن و زنده کردن است. بعد گفت 'نه امکان ندارد که مرده را بتوان زنده کرد و غیر از خدا کسی قادر نتواند بود ولی میتوانم روح خود را داخل کنم در جسدی بی روح و درحضور اعلی حضرت شاه این کار را خواهم کرد .'
در همان حال میشی از جلوی ما بیرون آمد من تیری به میش انداختم و میش جان بداد گفتم موقع به دست آمد. حالا صنعت شما معلوم خواهد شد. "بسم الله این میش را زنده کن " درویش گفت ' الان مطمئن خواهید شد که در دعوی خود صادقم'. این کلمات را بگفت. دیدم جسد درویش بیفتاد و میش در غایت چالاکی برخاست و به جست و خیز درآمد شما ملاحظه کنید که من به چه درجه ی حیرت باید افتاده باشم اگر چه مطلقا از برای من شبهه ای نماند ولی گفتم باید چشم بندی باشد و در نظر من این طور جلوه داده و من بر خطا میبینم . خلاصه میش پس از گردش زیاد نزد من آمد و پس از چند جست و خیز جسد میش بیفتاد و جسد درویش فورا برخاست از درویش خواهش کردم به من بیاموزد این صنعت شریف خود را .درویش گفت: 'ای شاه بسی خجلم که نمیتوانم این سر را به شما بیاموزم زیرا که در وقت مردن برهمن با او عهدکردم که این رمز مکتوم دارم . '
هر قدر درویش ابا و امتناع میکرد بر حرص و اصرار من افزوده میشد. به او گفتم: "به جان من این حاجت مرا قبول کن من نیز وعده کنم که مانند تو این سر را مخفی دارم و قسم یاد کنم "درویش لحظه ای تفکر کرد و گفت ' نه مخالفت امر شاه توانم کرد و نه خلاف عهد با برهمن ناچار اجابت فرمان شاه میکنم و این افسون که دو کلمه بیش نیست با شما گویم و چون خواهی که این صنعت را به جای آری این دو کلمه را محفوظ خاطر فرما و بگو فلان و فلان ' و دو کلمه را تعلیم کرد چون آن دو کلمه را آموختم در صدد امتحان شدم و کلمات را گفته از جسد خود در جسد میش حلول کردم و بسی شاد و مسرور شدم و افسوس که شادیم به غم ابدی بدل شد . چون در جسد میش اندر شدم درویش فورا در جسد من حلول کرده ، تیر و کمان مرا کشید و به صید من مصمم گشت ...}
کتاب در مورد یه خانواده ی ژاپنیه که تحت تاثیر اثرات جنگ ژاپن قرار گرفته و تاریخ خانوادشون به جنگ ژاپن گره خورده . قصه از جایی شروع میشه که مادر راوی میمیره و نامه ای ازش به جا میمونه که توش از رازهای خانوادگی بزرگی پرده برداشته . از همون ابتدای داستان به شدت جذاب و نفسگیر و خواندنی و هرچی بیشتر میخونین کنجکاوتر میشین و تا تمومش نکنین "البته که من اینجوری بودم " زمینش نمیذارین . یادمه زمانی که داشتم این کتاب رو میخوندم تو وضعیت روحی مناسبی نبودم ولی با خوندنش حالم کم کم بهتر شد و از وضعیت بغرنجی که توش بودم رها پیدا کردم . البته این به معنی که کتاب روانشناسیه و ایناس نیست ها . کتاب یه داستان جذاب و گیرا داره که شمارو با قصه و اتفاقاتی که برای شخصیت هاش می افته همراه میکنه و ذهنتون مشغول اون میشه و این خودش یه مداواس که از هزار تا کتاب روانشناسی زرد بهترتره . فقط خیلی ناراحتم که چرا اخرش بهمون نشون ندادن که برادرش این مدت چی شده بوده و چجوری زندگی کرده بوده واقعا خیلی کنجکاو بودم و دوس داشتم راجبه اون هم نوشته میشد و یه حس اینکه داستان نصفه مونده بهم دست میداد . انقد پیچیده بود داستان که بعضی موقعها همش گیج میشدم که عه برادره کدوم بود .گفت ؟! نگفت ؟! /
وسطای داستان حتی بیشترم شگفت زده شدم که فهمیدم در واقع راوی ریشه ی کره ای داره و از اینکه وقتی شیفته ی اسم کتاب شدم و خریدمش به خودم بالیدم انگار کتاب که توش ته مایه ای که از کره داشت به من میگفت بیا منو بخر بیا من کره ای هستم 😁😁😁
ترجمشم خیلی خوب بود . به شخصه برام کتابیه که میگفتم اگه ازش یه سریال در اد خیلی خوب میشه . به عنوان مثال "البته که این کتاب ژاپنیه و کره عمرا ازش سریال بسازه ، اما خب " شاید شنیده باشین سریال پاچینکو که عید خیلی معروف شده بود و از نتفلیکس هم پخش شده و لی مینهو نقش یکش بوده هم از روی کتاب پاچینکو ساخته شده و به نظرم اصلا جذاب نبود سریالش و فک کن بعد این همه سر و صدا و هزینه سریال نصفه ساخته شده بود 😶😑 و حتی از اونایی که کتاب رو خوندن پرسیدم شنیدم که کتابشم چشمگیر نبوده . اگه میشد از روی این کتاب یه سریال بسازن واقعا محشر میشد و حرص در بیار چون یه جاهاییش خیلی حرص در بیار بود . کتابیه که گاهی به یادش می افتم و به اتفاقات درونش فک میکنم مثلا میگم خب زنه میتونست این کارو بکنه . یا چه سرنوشت جالب و شگفت انگیزی . خلاصه که کتاب خوبی بود .
اینم یه تیکه از کتابه که من این جمله شو خیلی دوس داشتم البته که جمله های دوست داشتنیم زیاد بودن ولی چون کتاب در دسترسم نی به همین اکتفا میکنم :
"هیچ گونه آزادی ای وجودنداره.اینکه اجازه ی ابراز عقیده نداریم،بخاطر جنگ نیست.بلکه تفکری خطرناک اینجا حاکم است.مافقط بدنبال قدرتیم؛برای ازادی نیست که میجنگیم."
سال 97 که اولین چاپ از کتاب " کشتن شوالیه _ دلیر_ " ( به نظر من دلیرش اضافیه برای همین کلا توی متن ازش استفاده نخاهم کرد . ) اومد برای اولین بار که کتابو خوندم فک میکنم دقیقا از همون موقع بود که هاروکی موراکامی که انقد طرفدار داره از چشمم افتاد . قبلترها بیشتر داستانهاشو خونده بودم و اون موقع بعضی داستانهاشو دوس داشتم مث تونی تاکیتانی سرگذشت عجیب و از نظرم اسرار امیزی داشت . تنهایی و رسیدن به پوچی ش اون موقع به نظرم قشنگ بود نوشتن همچین داستانی که همچین حسی را منتقل کنه طبیعتا خیلی کار خارق العاده ایه . ولی بعدها از حس پوچی و خلا و به هیچی نرسیدن و همش تنها موندن شخصیت های داستانهاش خوشم نیومد و اینجوری کم کم از موراکامی دورتر شدم . این داستانشو یهو یادم افتاد بعد سالها دوباره بکشمش بیرون و بخونمش . یه جاهاییش را "صادقانه " دوس داشتم مثلا بدنه ی اصلی داستان که اسرار امیز بود ولی اونجور که دوس داشتم نبود اونجور که انتظار داشتم اسرارامیزتر شه نشد و همینجور که جلوتر میرم الان بعد خوانش دوم میبینم یه باگهایی توش داره که نمیدونم از نظر من اینجوره یا کسایی که خوندن متوجه ش شدن یا نه . البته که دیدگاه و حس هرکسی نسبت به یک کتاب متفاوته ولی از اونجا که بار اول نشد خوب راجب کتاب بنویسم گفتم حالا که این وبلاگو دارم از این جا استفاده کنم و نظرامو قشننننننننننگ با جزییات بیان کنم . 😁
کتاب کشتن شلوالیه دلیر
داستان راجبه یه نقاش پرتره س که خیلیم از خودراضی و خودشیفته و فوضوله و خودمحور ه نه که خودخواه باشه و تصمیم های یه طرفه بگیره از این لحاظ که خیلی فک میکنه همه چی دونه و زرنگه . که یهویی زنش بهش خیانت میکنه "البته نمیدونم به خاطر ترجمه س و سانسورهاش یا کلا داستان اینجوری بوده زنش بهش خیانت کرده گویا . اینم باید اضافه کنم که نمیدونم این حسایی که گرفتمو و این سرد بودن داستان و راوی به خاطر ترجمه س یا کلا اینجوری داستان " خلاصه داشتم میگفتم زنش که بهش خیانت میکنه یهو بی دلیل میگه بیا طلاق بگیریم راوی که به نظر اصلا ادم احساساتی نی بهش شوک وارد میشه و بعد از طلاق میره چندماه کل ژاپن رو با یه ماشین می گرده و بعدشم چون جایی نداشته دوستش که پسره یه نقاش خیلی مشهوره بهش میگه بیا برو خونه بابام که تو کوهه هم از اونجا مراقبت میکنی هم جا نداری اونجا می مونی . اینم از خدا خاسته قبول میکنه و میره اونجا ساکن میشه . داستان اصلی از جایی شروع میشه که نقاش که راویه داستانه میره تو خونه نقاش معروف سبک ژاپنی به نام "توموهیکو آمادا " ساکن میشه و اونجا یه نقاشی پنهان شده رو پیدا میکنه و یجورایی مثل داستان کافکا درکرانه سنگ مدخل را تکون میده . و باعث اتفاق های عجیبی میشه .
کتاب کشتن شلوالیه دلیر
من جاهایی که دوس دارم از کتاب را مینویسم و نظرامم راجب بخشهای مختلف رو میگم .
شهر اوداوارا
من چون خیلی دوس داشتم شهری که این جریانات توش میگذره رو ببینم راجبش تحقیقم کرد تحقیقاتم مهم نی ولی اوداوارا که خونه توموهیکو آمادا تو کوهستانش بود ، اینجاست . توموهیکو آمادا خودش باید حداقل یه فصل کتاب درموردش میبود ولی همینجوری اسرار امیز موند گذشته س و طرز زندگیش ،واقعا نمیدونم چرا موراکامی تصمیم گرفته همچین شخصیتی که جذابیت داستان رو بیشتر میکرد رو چیزی راجبش ننویسه .
داستان از این قراره که این نقاشه که از خانواده ی خیلی متمولی بوده میره وین که نقاشی سبک غربی بخونه اونجا دوسال ساکن بوده و نقاشی سبک غربی میکشیده ولی وقتی به ژاپن برمیگرده یهو تغییر سبک میده و نقاشی ژاپنی میکشه و نقاششی هاشم مثلا خیلی قشنگ و طرفدارم زیاد داشته . به نظر من پسر همین فرد با اون مشخصاتی که ازش گفته میشد که چه فرد عبوس و کم حرف و خودخاهیه که از نظر جامعه ادم متشخص و درست حسابی بوده ولی برای خانواده ش مایه عذاب بوده ، خیلی از راوی ، ادم شوق زندگی دارتر و معمولیتر و اجتماعی تری بودش . راوی خیلی ادم نچسب و خودشیفته ای بوده تو تمام کتاب مداوم از خودش تعریف میکنه از استعداد ذاتیش تو شناخت افراد و کشیدن پرتره که فقط اون توانایی بالایی درش داره و مشتری هاش بهش میگن که انگشتای جادویی داره و وقتی نقاشی هاشو میبینن لختی درنگ میکنن و نقاشی هاش کشش داره و اینا . من از نقاشی زیاد سررشته ندارم ولی اخه یه پرتره از شخص کشیدن چیه که مثلا تو باید طرفو بشناسی و بدونی چه اخلاقی داره و غیره مدام تو تمام داستان راجبه این بخش از کارش توضیح داده میشه که تاکید میکنه که پرتره کشیدن همچینم کار ساده ای نی . که به نظر من خیلی اضافه گویی داشت این بخشاش .
تو صفحه ی 14 میگه که :
پرتره کشیدن فشارهای فیزیکی و هیجانی کمتری را به من تحمیل میکرد و زمانی که با کار انس گرفتم متوجه شدم که این کار تکرار یک فرایند است .
یه چیزی که توی داستان من دوس نداشتمش این بود که راوی زیاد از کلمه ی" صادقانه " استفاده میکرد به نظر من، کسایی که از این کلمه زیاد استفاده میکنن صادقانه بگم ادمای صادقی نیستن 😄
توموهیکو امادا بیشتر نقاشی هاش رو در دوره ی آسوکا میکشیده ، انقدر زیبا و واقعی بوده انگار که خودش تو اون صحنه ها بوده ، مشخصه اصلی نقاشی هاش استفاده از فضای خالی بوده که تو نقاشی ژاپنی یه قابلیت منحصر به فرده . فضای خالی که بهش " یوهاکو نو بی " میگن ، مفهومی است که از نقاشی های شستشوی جوهر منظره چینی به عاریت گرفته شده است، جایی که ابرها، مه، آسمان و آب می توانند بدون رنگ رها شوند.
این عکسایی که گذاشتم فک نمیکنم اون سبک نقاشی باشه ولی برای خالی نبودن عریضه گذاشتم 😄
کتاب کشتن شلوالیه دلیرکتاب کشتن شلوالیه دلیر
توی داستان در مورد اینکه بعد از اینکه توموهیکو از وین برگشته چی به سرش اومده که به نقاشی ژاپنی روی اورده و اینکه قبلا ادم خوش مشربی بوده ولی بعدش انزوا طلب و عبوس شده و به نقاشی ژاپنی روی اورده چیزی نمیگه واقعا زندگی این ادم تو هاله ای از ابهامه . مخصوصا بعد از اینکه سر و کله ی نقاشی عجیبی که کشیده پیدا میشه . به این اسرارامیز بودنش بیشتر اضافه میشه . البته بیشتر شخصیت هایی که موراکامی خلق کرده تاحالا ادمای کم حرف و عجیب از نظر جامعه و از نظر خاننده سرد و بی روح بودن . کاملا درک میکردم که این ادمی که اینجوری تعریف شده ممکنه چه نوع ادمی باشه .
او فاقد مشخصه هایی همچون رفتار ملایم با دیگران یا برقراری روابط دوستانه بود . جدایی از دیگران و تنهایی از مشخصه های او بودند و این روند در سرتاسر عمرش تکرار شده بود .
کتاب کشتن شلوالیه دلیر
زمانی که به گذشته نگاه میکنید با شگفتی درمی یابید که زندگی ما اکنده از رویدادهای عجیب و رازهای غریب بوده است . زندگی ما پر از رویدادهای واقعا باورنکردنی و غیرقابل پیش بینی است و پیشرفت ها غالبا بر فراز و نشیب اند . هر چقد با دقت به پیرامون خود بنگرید باز هم نمیتوانید این رویدادها را درک کنید . در خلال زندگی روزمره همه انها به نظر ساده و عادی اند . اما با گذشت زمان در میابید که از یک منطق خاص پیروی میکردند .
پدرم مانند صدف در کف اقیانوس ساکت بود ،البته که وقتی صدف زندگی مردم را باز میکنید عملا هیچ مرواریدی در ان نمی یابید .
کتاب کشتن شلوالیه دلیر
داستان اصلی که وقایع عجیب که همیشه در داستانهای موراکامی نقش به سزایی داره تازه بعد از پیدا شدن نقاشی بازمانده از توموهیکو امادا شروع میشه . راوی که توی خونه توموهیکو ساکن بود یه روز از شیروانی صدایی میشنوه میره ببینه که صدای چیه و وقتی میخاست از شیروانی خارج شه یه نقاشی که پیچیده شده بود رو پیدا میکنه اونو پایین مییاره و دقیقا از همون موقع س که وقایع عجیب شروع به رخ دادن میکنن . البته این نظر خود راوی هم بود . نقاشی رو باز میکنه و از دیدنش تعجب میکنه ،اینجا لازمه اینو بگم که توموهیکو خیلی اپرا دوس داشته و مث همه ی داستانهای موراکامی موسیقی اینجا هم نقش به سزایی داره .
کتاب کشتن شلوالیه دلیر
سوالی که پیش میاد اینکه چرا توموهیکو امادا که نقاشی های ژآپنی میکشیده باید یه صحنه از اوپرای دون جیوانی موتزارت که یه داستان غربی هست را به سبک ژاپنی نقاشی کنه و چرا اون صحنه رو ? که به نظر صحنه ی بی اهمیتیه ؟ من داستان دون جیوانی را خوندم و به نظرم اون صحنه سراغاز همه ی وقایعی که به دون جیوانی اتفاق می افته اس نمیدونم چرا از نظر راوی اون صحنه صحنه ی بی اهمیت یا اون قتل و مقتول بی اهمیت بودن . نقاشی راجبه صحنه ی اغازین اپراس جایی که دون جیوانی پدر دونا انا را میکشه . اسم نقاشی هست کشتن شوالیه . دقیقا اسم کتاب هم همینه . فک کن از روی یه اپرای غربی اسم برداشته . به نظرم کار جالبی کرده .
نقاشیی با عنوان کشتن شوالیه که پر از خون بود خون واقعی در سرتاسر ان جریان داشت ، دومرد در حال نبرد سنگین با شمشیرهای بلند باستانی بودند با حالتی از یک دوئل واقعی . یکی از انها جوان و دیگری مسن بود مرد جوان شمشیر خود را در اعماق سینه ی مرد مسن فرو برده بود . مرد مسن شمشیر از دستش افتاده ولی هنوز با زمین برخورد نکرده بود و خون از سینه اش فواره میزد ... دوئل وحشیانه ی دومرد که توموهیکو ان را به تصویر کشیده بود قلب هر بیننده ای را به درد می اورد ...
قلب من که به درد نیامد انقد از این فیلمای خون و خون ریزی دیدم ولی خب واقعا همچین صحنه ای را دیدنش تو نقاشی باید حس عجیبی داشته باشه ،راستش منم قدیم که میرفتم گالری و به یه سری نقاشی ها ذل میزدم با اینکه معمولی بود ولی ترس برم میداشت 😣😁
ولی مشخصه عجیبتر این نقاشی نه فقط این صحنه پر از خون بلکه وجود یه ادم عجیب دیگه تو نقاشیه که عجیب بودنش رو دوچندان میکنه :
اما یک نفر دیگر هم انجا بود یک شاهد عجیب او دقیقا پایین سمت چپ نقاشی قرار داشت ،او سرش را از یک دریچه ی عجیب بر روی زمین بیرون اورده بود که در پوشش هنوز نیمه باز بود درپوشی چوبی و چهارگوش . با مشاهده ان اتاقک زیرشیروانی برایم تداعی شد شکل و سایز ان مشابه بودند .
واقعا عجیب نیست یه نقاش همچین نقاشی بکشه و بعد اونو با یه ناظر تمومش کنه . به نظر نقاشی تلفیقی جالبی بوده . اون مرد کی بود و چرا و چطور داشته از اون دریچه به اون وقایع نگا میکرده ؟ اون دریچه همون دریچه ای که تو فصل های بعدی توی جنگل پیداش میکنن و برای همین که اونجارو پوشونده بودن ؟چطور سر از نقاشی در اورده ایا اون به توموهیکو گفته که اونو توی نقاشی اضافه ش کنه ؟
کتاب کشتن شلوالیه دلیر
راوی با اینکه کلا ادم فوضولی بود که همه بلاها از سر فوضولی سرش اومد اصلا یخورده مغز تخیلی نداشت و فکر نمیکرد و جریانات را بهم متصل نمیکرد مثلا تو این نقاشی رو دیدی که یه نقاشی عجیبه ، فصل بعد صدای زنگ شنیدی و دریچه ای رو پیدا کردی چطور نمیتونی اینارو بهم ربط بدی ؟از طرفی راجبه هر چیز و هر کسی خیلی کنکاش میکرد مثلا وقتی سر و کله مشتری پولدار پیداش شد و میخاست از طریق اون به دخترش نزدیک شه مداوم فکر میکرد که این چرا به من کمک میکنه این چرا اومد قبرو کند این هدف واقعیش چیه ؟! ینی چی میشه و هزاران فکر دیگه . راوی خودش باور داشت که با اومدن منشیکی به زندگیش باعث این اتفاقات پیچ و خم داره شده درحالیکه منشیکی فقط بهش کمک کرد که اون دریچه را باز کنن و زنگلوله رو بیارن بیرون اون فقط یجور واسطه بود یه در بود که با باز شدنش اتفاقات دیگه شروع به بیرون اومدن کردن . درسته منشیکی اصرار داشت که اینکارو باهم بکنن ولی خودشم کم راغب نبود ، خودش میگفت حتی اگه از این خونه هم برم بازم صدا رو خاهم شنید پس باید بفهمم قضیه چیه پس فوضولی خودت باعث اتفاقات بعد شد . اگه این داستان یه سریال میشد با این خط ربطایی که من میگم سریال باحالی میشد بی شک .
نیرویی در این تابلوی نقاشی موج میزد که تا اعماق وجود بیننده نفوذ میکرد نیروی عجیبی که تخیلات انسان را به جهان دیگری سوق میداد
کتاب کشتن شلوالیه دلیر
از فصل شش به بعد که سر و کله مشتری پولدار و مرموز پیدا میشه اتفاقات عجیب به اوج خودشون میرسن . دقیقا با اومدن " منشیکی" . منشیکی به معنای اجنتاب از رنگه . به نظر موراکامی به اسمهایی که توشون معنای رنگ داره خیلی علاقه داره و اینو یه جور استعاره میدونم از اینکه اون ادمی که اسمش هیچ رنگی نداره ادم مرموز یه که هیچی راجبش صددرصدی معلوم نمیشه . مث سوکورو تازاکی بی رنگ ... این ادم که تو خونه ی کوهستان دقیقا روبه روی ساختمون خونه ی توموهیکو قرار داشت زندگی میکرد ، در ازای مبلغ زیادی که میخاست به نقاش بده میخاست که اون هم پرتره ش رو بکشه و کار مخفی دیگه ای هم براش انجام بده .
کتاب کشتن شلوالیه دلیر
از اون موقع راوی:نقاش شروع به شنیدن صدای زنگلوله میکنه اول فک میکنه که توهم زده میره تا منشا صدا رو پشت خونه توی جنگل پیدا هم میکنه ولی جرات نمیکنه و برمیگرده توی خونه . ولی وقتی این صدا چندشب متوالی شنیده میشه این قضیه را با منشیکی، در میون میذاره . و جالب اینجاس که منشیکی هم تعجب نمیکنه بلکه میگه من شب میام خونت تا ببینم اونی که میشنوی رو منم میشنوم یا نه . بعدشم منشیکی بهش میگه که ممکنه مث یه داستانی یه راهب بودایی یا یه شخصی اون زیر دفنه و زنده س و داره زنگوله رو تکون میده ! این عجیب نی ؟ کسی که به روح و اتفاقات عجیب اعتقاد نداره به اینکه یه ادم اون زیره اعتقاد داره ! بعد ادم برمیداره میاره تا یه همچین قبری را بکنن و ببین که اون زیر چیه وقتی میکنن اون تو که خیلیم تر تمیز بوده یه زنگلوله پیدا میکنن . اون روحی که بعدا به نقاش ظاهر میشه و همون ادم عجیب توی نقاشی بوده دقیقا از توی زنگوله در اومده بیرون . روحش تو زنگوله گیر کرده بود . من اینجوری برداشت کردم . مث سریال نویسنده شیکاگو که روح نویسندهه توی ماشین تایپ قدیمی گیر کرده بود .
اینجا قبر مودوکه تو کیمیاگر روح فصل دو 😭
تصور من از جایی که زنگوله دفن بود همچین چیزی بود . من هنوز کتابو تموم نکردم و فک نمیکنم که وقت کنم به این زودی تمومش کنم درکل کتابیه که ارزش دوبار خوندن رو داره ولی وقتی برای بار دوم خونده میشه بی منطق بودن یه سری جاهای اشکار میشه .مخصوصا تو فصل دوش که رسما داشت دور خودش می چرخید و یه چرخه ی باطل رو به انجام رسوند که به نظرم خیلی بی دلیل و مسخره بود . اخرشم بدون هیچ اتفاق خاصی روحی که از زنگوله اومده بود بیرون ناپدید میشه . و راوی برمیگرده سر خونه زندگیش . 🙃
یه چیزی دیگه که راجبه کتاب برای من جالب بود طراحی جلد و حتی داخل کتاب بود ، که واقعا کلی فکر و ایده توش بوده . که الان در ادامه خواهم گفتش :
طراح جلد و کتاب اسمش هست : چهیرو تاکاهاشی ، چهیرو تاکاهاشی دوتا دیگه از کتابای موراکامی را هم طراحی کرده ، یک کیو 84 و The Wind-Up Bird Chronicle . طراح قبل از طراحی کتاب رو خونده و بعد نشسته که طراحیش کنه اصولا کارش به این شکله اول چند طراحی را انجام میده و به نویسنده ها نشون میده ولی کار با موراکامی سان متفاوت بوده چون اون فک کرده که موراکامی سان حتما در حال نوشتن کتاب راجبه طرح هم فکر کرده . خلاصه با مشورت هم به این طرح رسیدن .
دو شمشیر مختلف توسط طراح ساخته شد که یک تاج سر گوسفند را در شمشیر غربی گنجانده اون میگه که هر وقت به موراکامی سان فک میکنه تصویر گوسفند به یادش میاد 😄 شاید این به خاطر کتاب "تعقیب گوسفند وحشی " ش باشه . منم این کتاب را دوس داشتم از لحاظ تخیلی بودنش برام قابل قبول تر و جذابتر از این کتاب بود .
تصویر چپی شمشیر غربیه که عکس گوسفند داره . تصویر راستی شمشیر ژآپنی .تصویر شمشیر غربی برای جلد یک و شمشیر ژاپنی برای جلد دو استفاده شده بود همچنین نکته ای که راجبه شمشیر ژاپنی هست اینکه اون شمشیریه که در دوره ی اسوکا استفاده میشده . از اونجا که نقاش توی داستان از دوره اسوکا نقاشی میکشیده به این نکته توجه شده .5 تا از 6 تا کاراکتر استفاده شده در عنوان کتاب از خط کانجی استفاده شده .殺 عبارت کشتن
عبارت کشتن در عنوان از فرم کانجی استفاده شده ولی چون حس نرمی را القا میکرده اونو به فرم mincho در اوردنش ."عنوان تاثیرگذار باید دارای تفاوتهای ظریف باشد، به همین دلیل است که آنها با یک مینچوی اصلاحشده پیش رفتند." فرم مینچو از نظر بصری، سبک تایپوگرافی که از حرکات متضاد عمودی و افقی تشکیل شده است.
کتاب کشتن شلوالیه دلیر
تاکاهاشی همچنین هر فصل را هم تزیین کرده . این طراح کتاب با استفاده از نقاشی مربع، مثلث و دایره ای که توسط راهب ژاپنی سنگای گیبون (1750-1837) ایجاد شده بود، یک موتیف با الهام از هنر دکو ارائه کرد.این نقاشی بر اساس نقاشی دوره ادو توسط راهب ژاپنی سنگای گیبون ساخته شده است.
کتاب کشتن شلوالیه دلیر
نمیدونم دقیقا ایراد جلد اصلی چه انگلیسی و چه ژاپنی چیه و کلا ایراد جلدهای اصلی در کتاب های خارجی چی هستن که وقتی ایران میخاد ترجمه رو چاپ کنه برمیدارن برای خودشون یه سری جلد بی معنی و بدترکیب را میذارن . و حالا کلیم افتخار میکنن که صفحه بند و طراح دارن . 😑 دقیقا صفحه بند و دیزاینر در انتشاراتی ها غیر از جاستیفای کردن متن چه کار میکنن ؟!
~^ داره درمورد حرفهایی که بدون فکر و از سر احساسات و کنترل نشده به دیگران میگیم و اینکه چقدر این حرفها میتونه اسیب زننده باشه و چقد این اسیب های میتونن طولانی مدت روی فرد بمونن و چقدر روی زندگی اونها میتونه تاثیر بذاره. در نهان اون فرد خونه کنه و بیرون نیاد و هر شکست و هر اتفاقی را به اون حرف نسبت بده . و این اسیب باقی مونده روی فرد ، ربطی به قوی بودن یا ضعیف بودن فرد نداره . میخاد بهمون بگه که چقد حرفها و کلمات که از دهنمون در میاد میتونه دیگران را در اونها اسیر بکنه . و چقد خیلی زیاده این مساله در جامعه در خونه در مدرسه در هرجایی ادمای بیشعور و ربطی نداره که زننده ی حرف چه کسیه تحصیل کرده باشه یا نباشه کتاب خون باشه یا نباشه .منم خیلی اینجوریم همیشه حرفایی که دیگران بهم میزنن روم اثر میذاره و تا مدتها باهام میمونه با اینکه میدونم حق با خودمه و حرف اون از روی حسودی کینه یا هرچیزی دیگه ایه و اشتباههه ولی بازم حرف اثر خودشو میذاره برای همینه که همیشه میگن که وقتی حرفی میخایم بزنیم اگه قدرت تفکر نداریم بهتره دهنامونو ببندیم چون کلمه اثرش خیلی زیاده . البته که درهرحال انعکاس اون اسیب وارده به طرف به خودمون هم برمیگرده .ولی اگه از اولش خفه شیم گزینه ی بهتریه . ~^
کتاب " تاوان "
کتاب راجبه چندتا بچه مدرسه ای حدود ده ساله اس که تو یکی از شهرای کوچیک کوهستانی ژاپن زندگی خودشونو دارن . چندوقتیه که یه کارخونه ی جدید تو اون شهر زدن و خانواده های جدید دارن به اون شهر میان ، اینجوری میشه که یه دوست دیگه به جمعشون اضافه میشه که توکیوییه و باکلاس و پولداره ، خلاصه هرکدوم از این بچهای شهرستانی نسبت به این دختره پولداره یه دیدگاهیی داشتن یکی نسبت بهش احساس حقارت و عقده داشت ، یکی احساس حسودی نسبت به اینکه چقد خانواده ی دختره ی باهاش خوب رفتار میکنن خلاصه اینجوری. با اینحال باهم دوست میشنو همبازی . اینا 5 بچه باهم یه مخفی گاه پیدا میکنن که در واقع یه ساختمون متروکه س و باهم میرن اونجا و تا عصری بازی میکردن یه روز یه اقایی غریبه میاد اونجا و به بچها میگه که من ساختمون رو تعمیر میکنم همچین چیزی خلاصه نردبون نیووردم یکی از شماها میاد باهم بریم توی بخش استخر اونجا بره بالا شونه ی من یه پیچی رو سفت کنه اینا باهم میگن کی بره کی بره این میگه من برم اون میگه من برم یارو از هرکدوم یه ایراد در میاره خلاصه بینشون بچه توکیویی را انتخاب میکنه . دستشو میکشه میبره بچهای شهرستانی می مونن همون محوطه و باهم بازی را ادامه میدن وقت خونه رفتن میرسه یادشون می افته عه امیلی " اسم دختر توکیوییه" نیومده هنوز میرن دنبالش میبینن امیلی مرده . خلاصه کار به پلیس و اینا میکشه تحقیقات شروع میشه ولی این بچها هیچ کدوم قیافه ی یارو رو یادشون نمونده بوده . خلاصه پرونده مختومه میشه و یارو رو پیدا نمیکنن . با اینحال ضربه ی روحی از اینکه دوستشون رو میبینن که بهش تجاوز شده و بعدم کشته شده و جسدش را میبینن همیشه با این بچها می مونه و هیچکسیم بهش توجه ای نمیکنه که هیچ تازه ضربه های شدید دیگه ام بهشون وارد میکنن . این بچها همینجوریم عذاب وجدان از اینکه دوستشون این بلاا سرش اومده بوده داشتن ولی بعد از اینکه بعد چندسال مامان امیلی دعوتشون میکنه خونش و اون حرفای نفرت انگیز را میزنه صدبرابر بیشتر اسیب بهشون وارد میشه و زندگیشون همش دستخوش این کینه و این عذاب وجدان زوری و تحمیلی بوده .اینا اصلا هیچ تقصیری تو اون حادثه نداشتن و اصلا چرا باید از مامانه ابراز پشیمونی یا بخشش میکردن .واقعا خیلی مسخره بود . زنیکه ی روانی برمیگرده به چهارتا بچه ی 13 ساله میگه شما امیلی را کشتین تقصیر شماها بوده یا باید قاتلو پیدا کنین یا اینکه عذاب وجدان داشته باشین و من نفرینتون کردم و اینا . این بدبختا هم تا سالها با عذاب وجدان تحمیلی زندگی میکردن و دست اخرم هرکدومشون یه جوری ناخاسته قاتل شدن . واقعا خیلی حرص دربیار بود . اخرش خوب تموم شد و واقعا فکرشو نمیکردم گرچه من دوس داشتم از زبان قاتل هم نوشته ای رو بخونم .
کتاب " تاوان "
درواقع زنه اینکه عذادار بود رو درک میکردم ولی از ادم اشتباهیی کینه به دل گرفته بود به جای اینکه خشمش را سر پلیس و قانون و قاتل خالی کنه سر 4 تا بچه 10.13 ساله خالی کرده بود و بعدشم وقتی به توکیو برگشت این قضیه را همچین عذابی را به بچها تحمیل کرده رو فراموش و زندگی خودشو میکرد . درسته که بچها هم برای ختم دوستشون نیومدن ولی خب اینا چیزی بود که بهشون یاد داده نشده بود و انقد غرق اون حادثه و بعدشم غرق مشکلاتشون با خانوادشون شده بودن که دیگه اداب اجتماعی اینچنینی را یادشون رفته بود و اصلا نمیدونستن . میتونست خیلی زودتر از اینا دوباره باهاشون دیدار کنه یا حتی همون موقع که سر عروسی یکیشون دیده بودش ازشون به خاطر اون حرفا طلب بخشش کنه . ولی انقد مغرور بود درواقع به قول یکی از دخترا اصلا شیوه زندگیش و طرز بزرگ شدنش اینجوری نبود که بخاد به کارهای خودش فک کنه یا طلب بخشش از دیگران کنه یا اینکه از خودش سوال کنه که چرا این اتفاق برای من افتاد . به خاطر غرور و خودخواهی یک مادر زندگی 4 تا دختر بچه تا مرز نابودی پیش رفت .
کتاب " تاوان "
در کل داستان قشنگی بود . ولی نه اونجور که خیلی بگم شاهکاره . از این داستان یه سریال 5 قسمتی هم هست که من برای دانلود گرچه پیداشم نکردم ولی ممکنه دیدنش خالی از لطف نباشه . گرچه لزوما هر داستانی سریالش قشنگ نیست .
من اومدم با معرفی چندکتاب ! از یه نویسنده ای که نوشتنشو دوس دارم و کشوری که نوشته هاشو دوس دارم .
ژآپن ، بله این کشور زیبا و جالب و خارق العاده . زیاد طفره نمیرم و میرم سر اصل مطلب :
اسم کتاب هست " معبد سپیده دم " از یوکیو میشیما ، معبد سپیده دم سومین کتاب از سری کتابهای دریای حاصلخیزی اقای یوکیو میشیما است .
معبد سپیده دم ، یه معبد بزرگ و خیلی معروف تو تایلنده که اسمش هست :" وات ارون " در تایلندی به معنای معبد طلوع ،نام این معبد از روی یه خدای هندو گرفته شده ، " همونجور که ممکنه بدونین دین بودایی از هند به تایلند کشیده شده و تایلند یکی از اولین کشورهایی که سریعا تماما بودایی میشن ، بوده . " این معبد اغلب به عنوان تشعشعات طلوع خورشید شناخته می شود. وات آرون یکی از شناخته شده ترین مکان های دیدنی تایلند است. اولین نور صبح از سطح معبد با رنگین کمانی مرواریدی منعکس می شود .
معبد سپیده دم
حالا چرا دریای حاصلخیزی ، دریای حاصلخیزی یکی از دریاواره های روی کره ماه که در حقیقت خشک و بی حاصل است و نه تنها یاداور برکت و حاصلخیزی و باروری نیست بلکه هیچ نشانه ای از زندگی در ان دیده نمیشه . وقتی کتاب را بخونین ممکنه شما هم به اینکه چرا همچین اسمی روی این چهاراثر گذاشته شده پی ببرین . درواقع داستان هایی که تو هر چهارکتاب هست در اخر یک نوع پوچی درونشون حس کردم اینکه به نتیجه ای نمیرسه و همه تلاش ها و کارهایی که شخصیت اول داستان میکرد بی نتیجه و بی حاصل و توهم بوده ش .
دریای حاصلخیزی روی ماه
حالا داستان از چه قراره ، من هر 4 کتاب رو خوندم برای همین داستان را خلاصه وار تعریف میکنم چون سالها پیش خوندم اگه توی نوشته ام اشتباهی هست میتونین کامنت بذارین . هر 4 کتاب تنها یه شخصیت اصلی داره که تو هر 4 کتاب زندگی اون به تصویر کشیده میشه .
به اینجور کتابا که یجورایی دنباله همن میگن ترولوژی " فک کنم کلمه شو درس نوشتم " ترولوژی دریای حاصلخیزی
داستان راجبه " شیگه کونی هوندا" و ماجراهای تناسخ های دوستش " کیو آکی ماتسوگائه "، هوندا و کیو آکی دوستن که این بین کیوآکی اشراف زاده س و احساساتی و کمی خوش گذران ، درمقابل هوندا کمی جدی و سختکوش و خیلی محتاط و حسابگر و حتی اینکه اینده قرار چیکاره بشه را هم برنامه ریزی کرده ، کیو آکی عاشق یه دختری که اونم اشراف زاده حساب میشه ولی فقیرن و خانواده ش از لحاظ فرهنگی معروفن ،درواقع کیو آکی شاگرد بابای دختره حساب میشه ، هوندا راستش یادم نی ولی فک میکنم خانواده معمولی داشت ، رابطه ی این دو یجورایی هم دوستی هم زیردست و بالا دست ، کیو آکی بازیگوشه ولی هوندا مث یه زیردست همیشه مواظب کیوآکی و بهش نصیحت های کارامد میده . داستان از جایی شروع میشه که دختری که کیوآکی مخفیانه دوس داره قراره با یه شاهزاده ای ازدواج کنه ، وقتی قضیه ازدواج جدی میشه تازه کیو آکی می فهمه که ای بابا دختره داره از دست میره خلاصه با واسطه گری هوندا اینا باهم قرار میذارن ، درواقع هوندا این بین بهشون کمک میکنه تا همو ببینن ، وسطای داستان مث یه سریال من دوس داشتم هوندا هم عاشق دختره بشه ولی اینجور نشد ، کار تا جایی پیش میره که ازدواج دختره با شاهزاده بهم میخوره و دختره حامله هم میشه ، ولی چون قضیه به ازدواج نمیکشه ، دختره میره معبد و کیو آکی هم مریض میشه و میمیره . مرگ دوست جوون ، روی هوندا خیلی اثر میذاره ، کیو آکی یه دفترچه خاطرات داشت که خاباشو یا یه سری شهودهایی داشت یه سری چیزا میدید ، توش مینوشت اونو برای هوندا به یادگار میذاره ،هوندا همیشه این کتاب همراهش بود .
برف بهاری
توی کتاب بعدی ینی اسبهای لگام گسیخته هوندا وکیل شده و سالها گذشته و اونجا با پسری اشنا میشه که میفهمه این پسر تناسخ دوستش کیو آکیه ، اون پسر هم بعد از گذر از قضیه های مفصلی جوون مرگ میشه ، کلا سرنوشت بنده خدا جوون مرگ شدن بود .
اسب های لگام گسیخته
تو کتاب معبد سپیده دم که طاقچه هم برای چالش کتابخوانی معرفیش کرده ، هوندا تو این کتاب یه وکیل خبره اس که از طرف شرکتی دولتی برای یه کار حقوقی به بانکوک رفته ،اونجا هم کتاب خاطرات خابهای کیو آکی رو با خودش برده ، اونجا به همراهش میگه سالها پیش توی مدرسه دوشاهزاده تایلندی را میشناخته که عاشق هم بودن ، و از همراهش میخاد اگه ممکنه ببرتش و با اون شاهزاده ها دیدار کنه ، طرف میگه چرا که نه ولی الان همه ی اعضای سلطنتی با پادشاه توی سوییس هستن ولی شاید بشه با یکی از اعضای سلطنتی دیدار کرد و دقیقا همونجاس که حرف از یکی دخترای اعلی حضرت " پادشاه نه یه فرد اشراف زاده ای که هوندا میخاسته ببینه " به میون میاد که هفت سالشه و توی قصر تقریبا زندانیه . هوندا میپرسه چرا ، طرف میگه دختره عجیبه و از وقتی زبان باز کرده میگه اون یه ژاپنیه و خونه ش تو ژاپنه . اینجاس که داستان تناسخ دوباره ی کیو آکی شروع میشه .
معبد سپیده دم
اینها از متن کتابه که برای من جالب بود .
-شما نام واقعی بانکوک را میدانید ؟
+نه نمیدانم
-خوب اسم واقعیش این است : ...."یک جمله طولانی تایلندی "
+خوب اینها که گفتی یعنی چه ؟
-تقریبا غیرقابل ترجمه است ،اسم های تایلندی مثل تزیینات و ارایه های معابد پرشکوه و مزین به گل و بلبل و صرفا به خاطر بزرگنمایی های بی دلیل است . اینجا همه از اسم های اغراق امیز و برجسته استفاده میکنند و صفت ها و شاخ و برگها را مثل گوهرهای گرانبها و دانه های گردنبند به انها اویزان میکنند .
به هر حال کسی نمی بایست چنین می پنداشت که هوندا به ادمی یکسره پوچ گرا و علاقمند به مکتب کلبی و روی گردان از دنیا تبدیل شده است .
زوال فرشته
از نظر من هوندا یه ادم خیلی محتاط ، خونسرد و کسی بود که حتی اگه احساساتی میشد اصلا بروزش نمیداد و احساسات را در خودش میکشت . راستش با خوندن زوال فرشته که کتاب اخر بود هوندا از چشمم افتاد مخصوصا اینکه تو زوال فرشته شخصیت واقیعش را که همیشه پنهان میکرد با وجود سانسور های فراوان اون کتاب ، نشون داد . واقعا چه اسم به جایی برای این کتاب بود زوال فرشته ، یه اسم دوپهلو ، از یه لحاظ میشه به رو به زوال رفتن هوندا در نظر گرفتش و از یه نظر دیگه زوال رفتن کیو آکی و توهمات هوندا ...
من قبلا به این موضوع فک نکرده بودم ، وقتی یه کتابی را برای بار اول میخونی به نظرت محشر و قشنگه و یه سری نظرات مختص به اون دوره داری ولی وقتی بعد از چندسال بازم همون کتابو میخونی نظر متفاوتی نسبت به داستان ، شخصیت ها و جمله هایی که ممکنه تاثیر گذار باشن توی متن ، داشته میشی به نظرم خیلی خارق العاده اس این مورد . همچنین اینکه من بعضی موقعها بدون اینکه حواسم باشه بعضی داستان هایی که خوندم یهو یادم میان ، و درمورد کارایی که شخصیت اصلی داستان انجام داده و براش اتفاق افتاده فک میکنم ، فک میکنم وقتی یه کتابی را میخونین داستانش تو نهان شما نهادینه میشه و بعد از سالها اون ته نشین ها بالا میان با نظرات متفاوت ، شاید یک راه مقابه مغزم با سختی ها و ناملایمتی ها و افسردگی حادی که دارم باشه ، ازش ممنونم که اینجوری خودش را تسلی ؟ التیام میده . و از کتاب ها و از خودم که چقد فرهیخته ام که همچین کتابایی میخوندم و میخونم 😁😙🤪 . به نظرم کتاب حتی از نوع داستانش چیزهایی داره که نسبت بهشون بشه تفکر کرد و در هر زمانی قابل خوندن و قابل تامله .
نکته ای که به نظر خودم راجب خوندن این کتاب باید در نظر بگیرین اینکه با اینکه توی داستان و خیلی جاها اشاره شده که داستان ها بهم ربطی ندارن ولی اگه شما از کتاب اول ینی از برف بهاری شروع به خوندن کنین هم داستان براتون تاثیرگذارتر و قابل فهم تر میشه هم بهتر میتونین شخصیت هوندا را درک کنین . واقعا شخصیت پیچیده ای داشت . ترتیبش اینجوری : برف بهاری . اسب های لگام گسیخته . معبد سپیده دم . زوال فرشته .
چه اسم قشنگ و شاعرانه ای واقعا داره کتاب . توجه کنین اسمهای کتاب های میشیما همشون دارای بعدهای شاعرانه و قشنگین . ادم وقتی اسم رو میبینه حس خوبی بهش دست میده .
جزیره ه که تو اوای موجها ازش نامبرده شده
داستانش تو یه جزیره ی زیبایی در ژاپن رخ میده که کار اکثر مردمش ماهیگیری و این چیزاس . شخصیت اصلی داستان یه پسریه که پدرش مرده و با مادر و برادر کوچیکش زندگی میکنه . از طرفی به زور دیپلم گرفته چون همش در حال کار کردن بوده . و الانم به عنوان دستیار ماهیگیر مث بقیه همسن و سالاش داره کار میکنه . یه روز دختر یکی از پولدارا و درست حسابی های جزیره که یه جا دیگه زندگی میکرده به جزیره میاد و زندگی پسر از اینجا دچار تغییر میشه .
اینجا دیگه نود درصد اون زیارتگاهه که تو کتاب ازش یاد شدهزیارتگاه
جای جای کتاب با توصیف های زیبا و چشمنواز از مناظر زیبای اون جزیره پر شده ، که من هرچی گششتم تو نقشه نتونستم پیداش کنم ولی جای تقریبیش رو پیدا کردم چون جزیره های دیگه ای که ازشون یاد شده رو تو نقشه پیدا کردم متاسفانه عکسهای خیلی کمی تونستم از جزیره ای که به زیبایی شهره هست رو پیدا کنم . انقد این توصیفات زیبا هستن که بهم حس خوب و ارامش بخشی میدادن برای همین بارها جملات رو میخوندم . کتاب قشنگی بود . کم حجمه و زود تموم میشه چون داستانشم یجوریه که باید یه سره خونده شه .
کتاب دیگه ای که خوندم اسمش هست " موقرمز " که از اورهان پاموک نویسنده ی ترکیه ای است . من کلا ترکیه رو خیلی دوس دارم حتی قبلتر از اینکه عاشق کره بشم عاشق ترکیه بودم و هستم . خیلی مردم باحالی دارن و زبانشونم دوس دارم . اگه یه وقتی خاستم برم مسافرت خارج یا برم خارج زندگی کنم ترکیه رو برای این کار انتخاب میکنم گرچه همچنان تو پول دندون پزشکیم موندم 😑و حتی همچنان جویای شغلم 😥😪ولی کار خدا حساب کتاب نداره 🤔 خلاصه داشتم کتاب رو معرفی میکردم . قبلا از اورهان پاموک کتاب " خانه ی خاموش " را خونده بودم که دوسش داشتم ولی از این کتابش اصلا خوشم نیومد خیلی درهم برهم بود و داستانشم زیاد جذاب نبود برای همین نصفه ولش کردم .
کتابی که الان در حال خوندنش هستم اسمش هست : " تلخ و شیرین : اندوه و تمنا چگونه باعث کامل شدن شخصیت ما می شوند " رمان نیست از این کتابای نمیدونم بهشون چی میگن پشتش نوشته خودیاری ولی از این روانشناسی مسخره ها که نفسشون از جای گرم بلند میشه ، از این استایلا نی . کتاب جالبیه که فحوای کلامش اینکه ادما مزاج های مختلفی دارن و مزاج سودایی رو بهش میگن غمگین ینی ادمی که خصیصه هاش به سمت غم بیشتره نه که همش غمگین باشه یا دنبال غم و ناامیدی باشه . اینکه مثلا وقتی یه موسیقی غمگین میشنوی یا وقتی یکی رو میبینی که تو بدبختی و دلت براش میسوزه و ناراحت میشی همه ی اینا نشون دهنده اینکه اون ادم مزاجش غمگینه و به اون سمت گرایش داره . همچین محتواهایی داره و کتابیه که فک میکنم باید چندین بار بخونمش تا قشنگ متوجه شم و توم رسوخ کنه . این کتاب را اولین بار تو کتاب فروشی دیدم و صفحه اولشو که خوندم بهش جذب شدم و خیلی از حرفایی که زده بود خوشم اومد ولی چون اون موقع هم کتاب نخونده داشتم هم پول کافی نداشتم ، نخریدمش تا عطشش درم باقی بمونه . چندوقت پیش که خریدمش تا الان تونستم یه فصلش رو بخونم و جاهایی که ازش خیلی به دلم نشسته را زیرشو خط کشیدم تا بعدا بیام و بنویسم تو یه پست جداگونه .