قالب

همشهری داستان :: •بیشه زاری غرق در شکوفه •

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «همشهری داستان» ثبت شده است

کتاب داستان های پهلوانی و عیاری ادبیات فارسی

 

کتاب داستان های پهلوانی و عیاری ادبیات فارسی رو خوندم . 

کتاب با داستان ظهور گرشاسب پهلوان نامدار اغاز و با دلاوری های حسین کرد شبستری خاتمه می گیرد . 

هر کدوم از داستان ها نویسنده ها ی متفاوت دارن . گرشاسب و کوش و فرامرز و سام و سمک عیار و به همین ترتیب دلاورهایی هستن که تو عرصه های متفاوت با اخلاق و مردی و خلاصه صفات کمک دهنده و این جور چیزا تو زمان خودشون درخشیدن . و داستان های پیدایش و کارایی که انجام دادنه داستان ها رو با تخیل و واقعیت در هم امیختن و خلاصه در تاریخ موجوده . بعضی داستان ها رو که میخوندم شبیه داستان های ائمه بود که خب بی تاثیر نیست . چون هرچقدم خودمونو بکشیم تاریخ مون بعد از ساسانیان با اعراب در هم امیخته شده ، بعدشم که صفویان اومدن و اینا . 

راستش من فک میکردم همه ی این داستانا تو شاهنامه فردوسیه و اینارو همه رو فردوسی نوشته . از اینکه دیدم نویسنده ها متفاوتن تعجب کردم . 

گرشاسب نامه

به خاطر همین بازم پاشدم رفتم تحقیق کردم . 

خب همونجور که ممکنه بدونین ،شاهنامه ی فردوسی در مورد اسطوره‌ها و تاریخ ایران از آغاز تا حملهٔ اعراب به ایران در سدهٔ هفتم میلادی است که در چهار دودمان پادشاهیِ پیشدادیان، کیانیان، اشکانیان و ساسانیان گنجانده می‌شود.

یکی از بن‌مایه‌های مهمی که فردوسی برای سرودن شاهنامه از آن استفاده کرد، شاهنامهٔ ابومنصوری بود. 

حالا یه برک می زنیم که ببینیم ، شاهنامه ی ابومنصوری چیه ؟! 

شاهنامه‌ای است که در سال ۳۴۶ ه‍.ق به دستور و سرمایهٔ ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی، حاکم توس و به دست ابومنصور معمری (ابومنصور مَعْمَری)، وزیر او به رشتهٔ تحریر کشیده شد.این شاهنامه که به نثر نوشته شده بوده، به تاریخ ایران پیش از اسلام می‌پرداخت و اصلی‌ترین منبع فردوسی در سرایش شاهنامه بوده‌است.

اصل این کتاب از بین رفته‌است، اما مقدمهٔ آن که حدود پانزده صفحه می‌شود، سالها به عنوان مقدمهٔ شاهنامه در ابتدای نسخ خطی شاهنامهٔ فردوسی کتابت می‌شده و به برکت همین نسخ خطی شاهنامه به یادگار مانده‌است. مقدمهٔ شاهنامهٔ ابومنصوری در کنار تاریخ بلعمی و چند کتاب انگشت‌شمار دیگر، یکی از قدیمی‌ترین نثرهای فارسی است که امروزه به جای مانده‌است و از جملهٔ گرامی‌ترین میراث‌های ادبی زبان فارسی به‌شمار می‌رود.

ابومنصور محمد بن عبدالرزاق، دستور داد تا تاریخ ایران را - که بعد از سقوط ساسانیان، در آشفته‌بازار گیر و بندها از بین رفته و به صورت مضبوط و جامع در دسترس نبود- از منابع کتبی و شفاهی گرد آورند. 

در روزگار سامانیان که کوشش‌های فراوان برای احیاء و ترویج فرهنگ و زبان فارسی صورت می‌گرفت، ابومنصور معمری از سوی ابومنصور محمد بن عبدالرزاق مأمور شد که «خداوندان کتب [خدای‌نامه‌ها] را از دهقانان و فرزانگان» از طوس و دیگر شهرهای خراسان فراز آورد تا تاریخ و داستان‌های کهن ایران را از زبان پهلوی به فارسی دری ترجمه و تدوین کنند. ابومنصور معمری تنی چند از دانشمندان و دهقانان زردشت زرتشتی را در طوس گرد آورد تا شاهنامه‌ای به نثر و زبان فارسی تدوین کنند آن‌ها به سرپرستی ابومنصور معمری خدای‌نامهٔ پهلوی را ترجمه کردند و آن را با داستان‌هایی از سایر منابع بسط دادند. این اثر در محرم ۳۴۶ هجری قمری به اتمام رسید .نسخه‌های فراوانی از این مقدمه که معمولاً پر اشتباه نیز هست در دست‌نویس‌های کهن شاهنامه فردوسی برجای مانده است.

در این مقدمه نژاد معمری را به یکی از کنارنگ‌های ساسانی در عهد خسروپرویز رسانده‌اند. اگرچه این نسب‌نامه مشکوک است اما به احتمال بسیار، معمری از دهقانان نژادهٔ ایرانی بوده که در آن عصر سعی در حفظ فرهنگ ایران پیش از اسلام داشته است. براساس مقدمهٔ شاهنامهٔ ابومنصوری، ابومنصور محمد بن عبدالرزاق و ابومنصور معمری هر دو، نسب خود را از طریق فرمانروایانی مشهور به کنارنگ به منوچهر پیشدادی می‌رسانیدند. 

خلاصه فردوسی 30 سال نشست شاهنامه رو نوشت ولی همهٔ پهلوانان ایران را زنده نکرد، زیرا نظم همهٔ داستان‌های ملی چند برابر نظم شاهنامه زمان می‌خواست و این، در توان یک نفر نبود. برای نمونه، او به اشاره‌های کوتاهی از گرشاسپ، سام و فرامرز بسنده کرد و از داستان بانو گشسپ چیزی نگفت. اما سرایندگان پس از فردوسی داستان این افراد را به نظم درآوردند، به‌طوری‌که پس از یک سده ،حماسهٔ ملی ایرانیان کامل شد. که اون نویسندگان و داستان هاشون همونایی هستن که تو این کتاب گرد هم اورده شده است . 

البته که من کل کتاب رو نخوندم داستان ها یخورده اغراق امیز بودن و از اون جنس داستان و قصه گویی نبود که استایل من باشه . با اینحال فک میکنم تو مقدمه کتاب باید راجبه این موضوع ها که الان من بازگو کردمشون یاد میکرد نویسنده . 

فک میکنم کتاب باید چندجلدی باشه چون من تو کتاب فروشی چندجلد دیگه ام به همین نام دیدم . 

کتاب دیگه ای که میخام معرفی کنم اسمش هست " عالم آرای شاه اسماعیل اول " که اینو تو پست بعدی می ذارم . بیاین پست بعد ...


🍀  مطالب پیشنهادی 🍀 

💚  سریال کره ای بی خانمان  💚   فیلم سینمایی موقعیت مهدی  💚 سریال ژاپنی روزها 💚 سریال کره ای ایدل مقدس 💚 فیلم سینمایی غریب 💚سریال کره ای رویارویی یا دوست پسر 💚سریال کره ای وکیل طلاق 💚سریال کره ای توطئه در دربار 💚

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۲۴ فروردين ۰۳

    برگ های گیلاس و سوت اسرار امیز Hazakura to Mateki

    داستانی از اوسامو دازای 

    برگ های گیلاس و سوت اسرار امیز Hazakura to Mateki 

    این داستان هم از کتاب های داستان همشهری ، ویژه ی نامه ی نوروز 96 ،که دوسش داشتم . مخصوصا این پاراگرافش که یاد خودم و خیلی از دخترای این مدلی می ندازه . 

    داستانی از اوسامو دازای برگ های گیلاس و سوت اسرار امیز


    همه ی اون نامه ها رو می نوشتم و برای خودم میفرستادم مسخره م نکن جوونی خیلی مهمه، خیلی. من بعد از این که مریض شدم اینو فهمیدم این که آدم خودش برای خودش نامه بنویسه کار کثیفیه ،فلاکت باره ،احمقانه است .کاش واقعا با یکی معاشرت میکردم کاش یکی در زندگی ام بود. من تا حالا عاشقی که هیچ، حتی با یه مرد غریبه حرف هم نزدم تو هم مثل منی دیگه خواهر ما اشتباه کردیم زیادی سربه راه بودیم. 

    داستانی از اوسامو دازای برگ های گیلاس و سوت اسرار امیز


    🍀  مطالب پیشنهادی 🍀

    ☘ داستان از دیوید سدریس ☘ 💚   یادگیری زبان جدید مث شروع یه رابطه عاشقانه س ...   💚  معرفی کلمه کره ای " 적성에 맞는 일 "  💚   رویابافی در روز روشن  💚  حالت غرقگی 💚 معرفی کتاب  💚 معرفی کتاب دریای حاصلخیزی 💚معرفی کتاب ژاپنی تاوان 💚معرفی کتاب وزن رازها  💚 معرفی کتاب کشتن شوالیه 💚💚 داستان هزار و یک روز   💚سفر انار 💚💟 معرفی کتاب جود گمنام 💟 معرفی کتاب شرکت  💟دومین برف تهران عکس و اهنگ برفی  🍀  معرفی کتاب شمس و طغری 🍀

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۱۷ فروردين ۰۳

    Shopping for Clothes in Tokyo : David Sedaris روایت از دیوید سدریس : انگِ هم

    من دوباره از بی کتابی رفتم سراغ کتاب های داستان همشهری سال های گذشته ، این روایت از دیوید سدریس به نام انگِ هم ، که تو شماره ی 75ام ، ویژه ی نامه ی نوروز 96 ، چاپ شده بود . 

    من نوشته های دیوید سدریس رو خییلی دوس دارم . توشون یه حس خوبو و دلنشینی داره . ادا نیست واقعیه . و واقعا هرکدوم از روایت هایی که برای دیوید سدریس بوده رو چندباری خوندم ، از جمله این روایت ، توش حسی از ازادی و بدون نگرانی بودن وجود داره . همچین حسی بهم میده . وقتی میخونمش حس اینکه تو یه جای ساکت و اروم و قشنگ هستم با یه منظره ی فوق العاده زیبا بهم دست میده . 

    داستان همشهری

    جمله ی " همه ی بعد از ظهر را پیش رو داریم " رو چندین بار خوندمش ، حس خوبی بهم میده . انگار که بعداز ظهر چندساعته و تو اون چندساعت چه کارا که نمیشه کرد . تصور میکنم که تو ژاپن هستم و بعد از ناهاری دلچسب که  با چاپستیک هایی که من میتونم برعکس گرچن خواهر سدریس ، ازشون استفاده کنم ، خورده شده ، منظره ی اروم و تمیز و ژاپنی پیش روم رو نگا میکنم و به اینکه بعدش کجا بریم که بهمون خوش بگذره فکر میکنم . همچین حسی رو موقع خوندن این روایت داشتم . که من بخشیش رو اینجا میذارم . 

    این روایت با عنوان   Shopping for Clothes in Tokyo تو نیویورکر سال 2016 چاپ شده بوده . من زبان اصلیشو خوندم همین تازگی ، و یه چیزی فهمیدم 😁 تو متن فارسی از هیو به عنوان نامزد سدریس یاد شده ولی هیو اصلا زن هم نیست چه برسه که نامزدش باشه . 

    داستان همشهری

    داستان خرید لباس در توکیو  :


    من هیچ وقت نشده که از شهر بروم بیرون و برای هیو سوغاتی نیاورم. او هم همین طور، هر چند اوایل این جور نبود و مجبور بودم تربیتش کنم. هیو ذاتا زیاد آدم خرید کننده ای نیست اما توکیو شاید چون خیلی دور است انگار چیزی را درونش شل می کند. مسئله این است که از خرید کردن خجالت میکشد به نظرم به مادرش رفته که خرید کردن را ولخرجی یا از آن بدتر «غیر جدی» میداند میگوید: "چرا آدم بره فروشگاه وقتی می تونه بره موزه؟"

    اووم، چون تو موزه هیچ گهی نمی فروشن؟

    من و خواهرهایم حس بدی به خرید کردن نداریم و خب چرا داشته باشیم؟ واضح است که داریم سوراخی را در درونمان پر میکنیم ولی مگر همه همین جور نیستند؟ و مگر پر کردنش با کلاه بره هایی به اندازه ی روکش صندلی توالت اگر نگوییم مفیدتر لا اقل سالم تر از پر کردنش با کیک خامه ای یا هروئین نیست؟ «تازه، همه ش هم که واسه خودمون نیست من میخوام برا دوستام کادوی تولد بخرم و هزار تا چیزم واسه پسرخونده م.» این را ایمی در اولین شب تعطیلاتمان سر میز شام گفت.


    داستانی از اوسامو دازای برگ های گیلاس و سوت اسرار امیز
    از آن جا که هر دو از یک قماشیم گفتم " منو که لازم نیس قانع کنی." خرید کردن ربطی به پول ندارد. اگر داشته باشی میروی سراغ برندها و گالری ها نداشته باشی می روی دست دوم فروشی و سمساری ولی هیچ وقت این طور نیست که قیدش را بزنی و به جایش بروی فلان پارک یا معبد یا مرکز فرهنگی که هیچ کوفتی تویش نمی فروشند. عروس مان کتی سر ebay قسم می خورد اما من جنبه ی اجتماعی خرید کردن را هم دوست دارم؛ بیرون رفتن دست زدن به چیزها و حرف زدن با مردم. " منم همینطور " من توی خانه کار می کنم و بنابراین بیشتر روزها به جز هیو تنها مراوده و معاشر تم با فروشنده ها و صندوق دارها است. مشکلم این است که اگر کسی خودش را وقف من کند یا کوچکترین زحمتی به خودش بدهد احساس می کنم باید هر چه می فروشد بخرم مخصوصا اگر این زحمت شامل نردبان یا دسته کلید باشد. آن نقاشی کوچک کلبه خرابه را در چهارمین روز تعطیلات مان برای همین خریدم...

    با این که کار نقاش معاصری است که همیشه دوستش داشته ام وقیمتش هم لابد خیلی منصفانه، عملا برای این خریدمش که صاحب فروشگاه کلید درآورد و قفل قفسه اش را باز کرد. از مغازه که بیرون می آمدیم ایمی گفت: "اگه تو نمیخریدی، من میخریدم."

    با اینکه خریدمان را موقتا مختل میکرد اما چیزی که همگی همیشه در توکیو برایش لحظه شماری میکردیم ناهار بود ، که همیشه بیرون می خوردیم ، معمولا در محلی که همان موقع گذارمان بهش افتاده بود . یکی از اخرین بعدازظهرهای مسافرتمان ، وقتی نشسته بودیم سر میزی در یک رستوران دریایی درشیبویا ، چشم انداختم به ایمی که یک بلوز ورزشی کاپیتال با شتک های خون و تکه های مغز تنش بود و به گرچن به کلاه برس توالتی ، خودم ان روز پراهن سیاهی که ده سانت زیر زانوهایم می امد و مرا مثل عروسک خیمه شب بازی میکرد ، افتتاح کرده بودم . ماها ، من و خواهرهایم ، چشم ها و بینی هایمان مثل هم نیست . جنس موه ها و فرم صورت هایمان هم . اما در ان بعد از ظهر به خصوص ، شباهت خانوادگی واقعا خیره کننده بود . هرکس میتوانست بفهمد که ماها با هم فامیلیم .... غذا حرف نداشت اما چیزی که ناهار را دلچسب میکرد تصور بعدش بود ؛ این که همه ی بعد از ظهر را پیش رو داریم و این به بعد از ظهر می تواند به هرچیزی بینجامد ...


    🍀  مطالب پیشنهادی 🍀

    💚   یادگیری زبان جدید مث شروع یه رابطه عاشقانه س ...   💚  معرفی کلمه کره ای " 적성에 맞는 일 "  💚   رویابافی در روز روشن  💚  حالت غرقگی 💚 معرفی کتاب  💚 معرفی کتاب دریای حاصلخیزی 💚معرفی کتاب ژاپنی تاوان 💚معرفی کتاب وزن رازها  💚 معرفی کتاب کشتن شوالیه 💚💚 داستان هزار و یک روز   💚سفر انار 💚💟 معرفی کتاب جود گمنام 💟 معرفی کتاب شرکت  💟دومین برف تهران عکس و اهنگ برفی  🍀  معرفی کتاب شمس و طغری 🍀 ☘ داستان ژاپنی از اوسامو دازای  ☘ 

  • نظرات [ ۴ ]
    • جمعه ۱۷ فروردين ۰۳

    سفر انار

    سلام چطورین !؟

    دی ینی شروع زمستان " خیلیم تکراریه جمله " پس باید چی خوند ؟

    یهو دیشب یادم افتاد که از کتابای همشهری ویژه ی یلدا که من 7 تاشو دارم عکس بگیرم و یکی از مطالب خوبشو بذارم اینجا .

    همشهری داستان
    همشهری داستان

    بهروز رضوی : سفر انار

    من مأمور امور چیدن انارها بودم مهمان که میرسید یا کسی هوس انار میکرد فرز و چابک از درخت بالا می رفتم و رسیده ترها را می چیدم . در ولایت ما یزد حیاط بیشتر خانه ها انار دارد - سرتاسر پاییز موسم جولان و هنرنمایی من بود در بالا رفتن از درخت . پاییز آن سال قرار بود چهار تا انار تک درخت باغچه را بگذاریم برای شب چله .

    شبهای چله ی خانه ی ما شبهای پرجمعیتی بود عموها و عمه ها و بچه هایشان و تنها دایی ام بنابر عادتی دیرینه هر سال میآمدند خانه ی ما تا وقتی بی بی جان زنده بود به احترام او بعد از فوت بیبی هم این عادت از سرشان نیفتاده بود. ما هم سعی می کردیم بساط شب چلهمان جور باشد؛ از آجیل شب چله تا انار دانه کرده و آش رشته و تنقلات دیگر برای همین از نیمه های آذر من و مادر به تدارک وسایل و لوازم شب چله می پرداختیم.

    همشهری داستان
    همشهری داستان


    یادش به خیر بی بی جان در آغاز شب نشینی دعایی میخواند و همه از بزرگ و کوچک آمین می گفتیم. بعد هم هر کس چیزی از وسایل خود را در کوزه ای می انداخت و با هر بیت حافظ که بی بی جان می خواند یکی از اشیاء داخل کوزه را در می آوردیم تا کسی که آن بیت به او تعلق می یافت از معنایش جواب فال خود را بگیرد.

    آن سال شب چله به شب جمعه افتاده بود و می شد شب چله ی مفصل تر و طولانی تری داشت. برای همین مادر گفته بود همه برای شام بیایند. رفته رفته بساط شب چله جور میشد و مانده بود که روز آخری انارهای درشت باقی مانده بر درخت را بچینیم و دانه کنیم و بریزیم در کاسه ی بزرگ سفالی آبی .

    همشهری داستان
    همشهری داستان

    انارهای باقی مانده بر درخت در بالاترین سر شاخه ها قرار داشت آن قدر که دیگر من نمی توانستم از درخت بالا بروم و آنها را بچینم. باید پدر نردبان را نگه میداشت تا من از روی نردبان انارها را بچینم . ظهر که بابا از سرکار آمد، با اصرار من نردبان را آوردیم و من از آن بالا رفتم انارها در بالاترین نقطه رو به آسمان سوراخ شده بودند . کلاغها تمام دانه های آن چند انار باقی مانده را خورده بودند پدرم با خنده گفت که کلاغ ها هم سهم خودشان را از درخت برده اند گریه ام گرفته بود. مگر میشد سفره ی شب چله خالی از انار باشد چشمهایم پراشک شده بود. پدرم دلداری ام داد که عیبی ندارد حتما که نباید انار شب چله از درخت خانه باشد . آنها که درخت ندارند چه می کنند " بلند میشوی و میروی از میوه فروشی انار می خری.» فکر نمی کردم راه حلی به این سادگی وجود داشته باشد. همه ی انار های دنیا را فراموش کرده بودم و گمان می کردم با تو خالی در آمدن انارهای درخت دیگر انار نخواهیم داشت.از طرفی خوشحال شدم که حالا می شود انار بیشتری خرید. چون فکر میکردم این چهار انار با همه ی درشتی برای آن عده آدم کم باشد طرفهای عصر با مادرم به میوه فروشی محله مان زیر بازارچه ی قصاب ها رفتیم. آنارش تمام شده بود. مادرم به من پول داد که تنهایی بروم و انار بخرم تا خودش برای انجام کارهای ناتمام به خانه برگردد. با امید فراوان پاشنه ها را ور کشیدم و راه افتادم . بیش از ده پانزده میوه فروشی را سر زدم اما حتی یک دانه انار هم پیدا نکردم. باورم نمی شد که شب چله انار گیر نیاید آن هم در یزد نمی خواستم خودم را از تک و تا بیاندازم و دست خالی برگردم اما هیچ کدام از میوه فروشی ها انار نداشتند.

    همشهری داستان
    همشهری داستان


    یکی از میوه فروشها گفت که الان فقط در تفت می شود انار پیدا کرد نمیدانستم پولم کافیست یا نه، با این حال سوار اتوبوس تفت شدم به اندازه ای که پول برگشت برایم بماند چند تا انار خریدم و بعد از کلی انتظار با آخرین ماشین که از تفت به یزد میآمد به شهر برگشتم حوالی ساعت چهار از خانه بیرون آمده بودم و نزدیک هشت بود که به خانه رسیدم با این که فاصله ی یزد تا تفت خیلی زیاد نبود اما در این رفتن و برگشتن خیلی معطل شدم تا اتوبوس دانه دانه مسافرها را سوار کند و پر شود یکی دو ساعتی طول کشید. خوشحال و سرافراز از این که سفارش خرید انار را به انجام رسانده ام به خانه برگشتم وقتی رسیدم با اعتراض و شماتت مواجه شدم. دیدم همه نگران من هستند. سه چهار ساعتی گذشته بود و همه جا را دنبالم گشته بودند. جو خانه به هم ریخته بود. همه در جست و جوی من بودند. من وقتی دیدم اوضاع این طور است دیگر نگفتم که برای خریدن انار به تفت رفته بودم.

    تازه دایی جان وقتی فهمیده بود انارهای خانه ی ما به آفت خورده رفته بود و انارهای درخت شان را که ده دوازده تایی می شد چیده و آورده بود و بچه ها هم در دانه کردن کمکش کرده بودند و حالا علاوه بر کاسه ی سفالی آبی که پر از انارهای دانه یاقوتی بود، یک سبد کوچک هم از تکه های شکفته ی فال فال انار پر بود .




    شماره بیستم دی ۱۳۹۱ .

    همشهری داستان
    همشهری داستان

    این یکی از روایت های داستانی بود که تو دی 91 چاپ شده بود و اتفاقا دیشب چون ماام انار نداشتیم یاد این داستان افتاده بودم . لطف خوندن روایت های این چنینی اینه که ادم می بینه قدیم مث الان انقد گرونی و بی پولی و بدبختی نبوده و مردم دغدغه های این چنینی داشتن تو زندگی شون . نه همش فکر و خیال و نگرانی . البته شاید این لطف هم نباشه ولی اندکی باعث لبخند میشه و خوندن این جور روایت ها رو دوس داشتم و دارم .

    یه عالم روایت و داستان های جذاب دیگه تو هفت تا کتابی که دارم هست که نمیشه همشون رو تایپ کنم . از بینشون جلال اباد ، محمد صالح علا که تو همین شماره دی 91 بود را خییییییییلی دوس دارم که چون طولانی بود حسش نبود تایپش کنم . لپ تاپمم سی دی خور تا نی سی دی که به مناسبت فک کنم عید بود داده بودن و خود اقای صالح علا این داستان رو خونده بود رو اینجا بذارم . مایه تاسفه . 😎🤪🙄

    چون چندوقتیه پستی و حرفی به ذهنم نمی رسه دارم فک میکنم گاهی از این داستان ها اینجا بذارم ، نمیدونم ولی فک میکنم بیشتر این داستان ها جای دیگه ای چاپ نشده باشن . و فکرشو بکن اگه همچین چیزی که فک میکنم راست باشه چقد من افتخار میکنم که فقط من اینارو خوندم و کسایی که کتاب همشهری می خوندن . 🤭😁

    خب می رسیم به عکسا :

    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان

    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان


    🍀  مطالب پیشنهادی 🍀 

    💚 خواننده ی جزیره ی دورافتاده  💚 سریال کره ای دلال ازدواج 💚 قسمت 5 و 6 سریال کره ای خواننده ی جزیره ی خالی از سکنه 💚 معرفی N VIXX اِن ویکس   💚 قسمت 7و 8 سریال کره ای خواننده ی جزیره ی متروکه  💚سریال کره ای سونبه اون رژ رو نزن  💚

     

     

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۲ دی ۰۲

    سریال کره ای بکشِش kill it

    سریال کره ای  بکشِش kill it 
     

     

    سریال کره ای  بکشِش kill it
     
    سریال کره ای  بکشِش kill it

     

     
    چندوقت پیشا یه سریال معرفی کرده بودم با عنوان " خیلی وقته منتظرت بودم " 💚  سریال کره ای مشتاق دیدار 💚
     
    این سریال هم تقریبا شبیه اون بود ، ولی به شکل متفاوتی .
     

     

    سریال کره ای  بکشِش kill it
     

    سریال کره ای  بکشِش kill it

     
    سریال در مورد پسری به اسم " کیم سو هیون " که توسط یه مرد خارجی ، قاتل بزرگ شده . روش های قتل ، اینکه چجوری بجنگه و خلاصه یه قاتل به تمام معنای درست حسابی .
    به تازگی توی کره مستقر شده و از طرف یه مشتری پروژه ای دریافت کرده که همه ی هدف ها به هم مربوط هستن . مشتری بهش گفته در ازای کشتن هر مشتری بهت یه عکس میدم که می تونی توسطش گذشته ات و اینکه کی بودی رو بفهمی . عکس نشون دهنده ی خودش و یه دختر که رو ویلچر نشسته و یه زنه و خونه ای که معلومه ، خونه ی معمولی نیست .
     

     

    سریال کره ای  بکشِش kill it
     

     

     
    دو هیون جو پلیسه که از یه خانواده ی خیلی ثروتمند و کله گنده اس . اون قبلا تو روسیه باله کار میکرده یه مدتم تو مسابقات دارت ؟! همچین چیزی برنده شده بوده و الان اومده پلیس شده .
    دو هیون جو دختر واقعی اون خانواده نی ، ولی مادرش مث دختر واقعیش باهاش رفتار میکنه و محبت و دلسوزی و اینا داره . اون برای اینکه خانواده دوباره اونو به یتیم خونه برنگردونن تمام سعی خودشو کرده .
    دو هیون جو اتفاقی به ساختمونی که کیم سوهیون هست اسباب کشی میکنه و دیدار هاشون کم کم باعث میشه هیون جو به این نتیجه برسه که سوهیون دوست دوران بچگیش که تو یتیم خونه با هم بودنه .
     

     

    سریال کره ای  بکشِش kill it
     

     

     سریال کره ای  بکشِش kill it
    یتیم خونه ی مذکور ، دایرکننده ش بابای هیون جو بوده ، باباش با چندتا پروفسور و کله گنده ی دیگه پروژه ای راه انداخته بوده و با لقاح مصنوعی بچه تولید میکنن ، بچه هایی که از خون کله گنده های ممکلت هستن و برای این به دنیا می یان که وقتی وقتش رسید اعضای بدنشونو به به وجود اوردنده هاشون بدن . و تو این مدت توی سلول های کثیف زندگی میکنن و از دنیای بیرون هیچی نمی دونن .
     
     
    سوهیون و دوهیون جو هم یکی از همین بچها بودن .
     

     

    سریال کره ای  بکشِش kill it

     

     
    بقیه شم تعریف نمیکنم تا اسپویل نشه .
     
     
    سریال هرچی جلوتر میره جذابتر و هیجان انگیز تر میشه . موضوع ناراحت کننده ای داشت . و اخرشم غم انگیز بود . ولی عوضش برعکس سریالای دیگه و سریالای جدید که همش دم از قانونو عدالت مسخره می زنن و اخرشم ادمای اشغال فقط می افتن زندان و یا با پول ازاد میشن ، اینجا همگی کشته میشن و دل مخاطب خنک میشه . همچین ادمایی فقط باید کشته شن . وجودشون برای دنیا سمه . نباید باشن .
    فک میکنم کلا هرچقد تو علم پیشرفت حاصل میشه به جای اینکه در جهت خوبی و مثبت و زیباتر شدن جهان باشه ، ادمای منفی و عوضی و اشغال که هر چیزی رو دست مایه ی پول و قدرت میکنن از این پیشرفت بیشتر نفع می برن ، تا ادمای بدبخت و کسایی که نیاز به این پیشرفت علم مخصوصا تو بعد پزشکی ؛دارن .
    لقاح مصنوعی به نظرم درسته که باعث میشه کسایی که تو حسرت بچه هستن بچه دار بشن ولی این یجورایی دست بردن تو مشیت الهی نیست ؟!
    وقتی داشتم سریالو می دیدم یه لحظه از ذهنم گذشت تو ایرانم همچین چیزی بعید نی باشه و بعید نی اقا این همه سال زنده و سالمه شاید به خاطر همین موضوع باشه ؟!🤪🤦‍♀️😶🙄
  • نظرات [ ۲ ]
    • دوشنبه ۲۰ آذر ۰۲
    | سریال و اهنگ و کتاب و دیدگاه |