قالب

معرفی اهنگ :: •بیشه زاری غرق در شکوفه •

۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معرفی اهنگ» ثبت شده است

اهنگ جدید imchangkyun - slowly

 امروز تولد آی ام هه 🌺معرفی اوپا 아이엠  🌺 . تولدش مبارک . اهنگ جدیدش خیلی اروم بود . بد نبود . اهنگشو گذاشتم . بعدا شاید معنیشم گذاشتم . اهنگیه که وایب روزای بارونی و نوستالوژی و برفی و سکوت میده . من حسشو دوس داشتم . 

اوپا limchangkyun

این اهنگشه :  slowly  

اوپا limchangkyun


🍀  مطالب پیشنهادی 🍀 

🍀 مصاحبه ی آی اِم IM با مجله ی allure 🍀

💟اهنگ جدید آی اِم مونستااکس slowly 💟

💟 اهنگ از IM MONSTAX  💟

💚معرفی اوپا 아이엠  💚

  • نظرات [ ۱ ]
    • جمعه ۶ بهمن ۰۲

    سفر انار

    سلام چطورین !؟

    دی ینی شروع زمستان " خیلیم تکراریه جمله " پس باید چی خوند ؟

    یهو دیشب یادم افتاد که از کتابای همشهری ویژه ی یلدا که من 7 تاشو دارم عکس بگیرم و یکی از مطالب خوبشو بذارم اینجا .

    همشهری داستان
    همشهری داستان

    بهروز رضوی : سفر انار

    من مأمور امور چیدن انارها بودم مهمان که میرسید یا کسی هوس انار میکرد فرز و چابک از درخت بالا می رفتم و رسیده ترها را می چیدم . در ولایت ما یزد حیاط بیشتر خانه ها انار دارد - سرتاسر پاییز موسم جولان و هنرنمایی من بود در بالا رفتن از درخت . پاییز آن سال قرار بود چهار تا انار تک درخت باغچه را بگذاریم برای شب چله .

    شبهای چله ی خانه ی ما شبهای پرجمعیتی بود عموها و عمه ها و بچه هایشان و تنها دایی ام بنابر عادتی دیرینه هر سال میآمدند خانه ی ما تا وقتی بی بی جان زنده بود به احترام او بعد از فوت بیبی هم این عادت از سرشان نیفتاده بود. ما هم سعی می کردیم بساط شب چلهمان جور باشد؛ از آجیل شب چله تا انار دانه کرده و آش رشته و تنقلات دیگر برای همین از نیمه های آذر من و مادر به تدارک وسایل و لوازم شب چله می پرداختیم.

    همشهری داستان
    همشهری داستان


    یادش به خیر بی بی جان در آغاز شب نشینی دعایی میخواند و همه از بزرگ و کوچک آمین می گفتیم. بعد هم هر کس چیزی از وسایل خود را در کوزه ای می انداخت و با هر بیت حافظ که بی بی جان می خواند یکی از اشیاء داخل کوزه را در می آوردیم تا کسی که آن بیت به او تعلق می یافت از معنایش جواب فال خود را بگیرد.

    آن سال شب چله به شب جمعه افتاده بود و می شد شب چله ی مفصل تر و طولانی تری داشت. برای همین مادر گفته بود همه برای شام بیایند. رفته رفته بساط شب چله جور میشد و مانده بود که روز آخری انارهای درشت باقی مانده بر درخت را بچینیم و دانه کنیم و بریزیم در کاسه ی بزرگ سفالی آبی .

    همشهری داستان
    همشهری داستان

    انارهای باقی مانده بر درخت در بالاترین سر شاخه ها قرار داشت آن قدر که دیگر من نمی توانستم از درخت بالا بروم و آنها را بچینم. باید پدر نردبان را نگه میداشت تا من از روی نردبان انارها را بچینم . ظهر که بابا از سرکار آمد، با اصرار من نردبان را آوردیم و من از آن بالا رفتم انارها در بالاترین نقطه رو به آسمان سوراخ شده بودند . کلاغها تمام دانه های آن چند انار باقی مانده را خورده بودند پدرم با خنده گفت که کلاغ ها هم سهم خودشان را از درخت برده اند گریه ام گرفته بود. مگر میشد سفره ی شب چله خالی از انار باشد چشمهایم پراشک شده بود. پدرم دلداری ام داد که عیبی ندارد حتما که نباید انار شب چله از درخت خانه باشد . آنها که درخت ندارند چه می کنند " بلند میشوی و میروی از میوه فروشی انار می خری.» فکر نمی کردم راه حلی به این سادگی وجود داشته باشد. همه ی انار های دنیا را فراموش کرده بودم و گمان می کردم با تو خالی در آمدن انارهای درخت دیگر انار نخواهیم داشت.از طرفی خوشحال شدم که حالا می شود انار بیشتری خرید. چون فکر میکردم این چهار انار با همه ی درشتی برای آن عده آدم کم باشد طرفهای عصر با مادرم به میوه فروشی محله مان زیر بازارچه ی قصاب ها رفتیم. آنارش تمام شده بود. مادرم به من پول داد که تنهایی بروم و انار بخرم تا خودش برای انجام کارهای ناتمام به خانه برگردد. با امید فراوان پاشنه ها را ور کشیدم و راه افتادم . بیش از ده پانزده میوه فروشی را سر زدم اما حتی یک دانه انار هم پیدا نکردم. باورم نمی شد که شب چله انار گیر نیاید آن هم در یزد نمی خواستم خودم را از تک و تا بیاندازم و دست خالی برگردم اما هیچ کدام از میوه فروشی ها انار نداشتند.

    همشهری داستان
    همشهری داستان


    یکی از میوه فروشها گفت که الان فقط در تفت می شود انار پیدا کرد نمیدانستم پولم کافیست یا نه، با این حال سوار اتوبوس تفت شدم به اندازه ای که پول برگشت برایم بماند چند تا انار خریدم و بعد از کلی انتظار با آخرین ماشین که از تفت به یزد میآمد به شهر برگشتم حوالی ساعت چهار از خانه بیرون آمده بودم و نزدیک هشت بود که به خانه رسیدم با این که فاصله ی یزد تا تفت خیلی زیاد نبود اما در این رفتن و برگشتن خیلی معطل شدم تا اتوبوس دانه دانه مسافرها را سوار کند و پر شود یکی دو ساعتی طول کشید. خوشحال و سرافراز از این که سفارش خرید انار را به انجام رسانده ام به خانه برگشتم وقتی رسیدم با اعتراض و شماتت مواجه شدم. دیدم همه نگران من هستند. سه چهار ساعتی گذشته بود و همه جا را دنبالم گشته بودند. جو خانه به هم ریخته بود. همه در جست و جوی من بودند. من وقتی دیدم اوضاع این طور است دیگر نگفتم که برای خریدن انار به تفت رفته بودم.

    تازه دایی جان وقتی فهمیده بود انارهای خانه ی ما به آفت خورده رفته بود و انارهای درخت شان را که ده دوازده تایی می شد چیده و آورده بود و بچه ها هم در دانه کردن کمکش کرده بودند و حالا علاوه بر کاسه ی سفالی آبی که پر از انارهای دانه یاقوتی بود، یک سبد کوچک هم از تکه های شکفته ی فال فال انار پر بود .




    شماره بیستم دی ۱۳۹۱ .

    همشهری داستان
    همشهری داستان

    این یکی از روایت های داستانی بود که تو دی 91 چاپ شده بود و اتفاقا دیشب چون ماام انار نداشتیم یاد این داستان افتاده بودم . لطف خوندن روایت های این چنینی اینه که ادم می بینه قدیم مث الان انقد گرونی و بی پولی و بدبختی نبوده و مردم دغدغه های این چنینی داشتن تو زندگی شون . نه همش فکر و خیال و نگرانی . البته شاید این لطف هم نباشه ولی اندکی باعث لبخند میشه و خوندن این جور روایت ها رو دوس داشتم و دارم .

    یه عالم روایت و داستان های جذاب دیگه تو هفت تا کتابی که دارم هست که نمیشه همشون رو تایپ کنم . از بینشون جلال اباد ، محمد صالح علا که تو همین شماره دی 91 بود را خییییییییلی دوس دارم که چون طولانی بود حسش نبود تایپش کنم . لپ تاپمم سی دی خور تا نی سی دی که به مناسبت فک کنم عید بود داده بودن و خود اقای صالح علا این داستان رو خونده بود رو اینجا بذارم . مایه تاسفه . 😎🤪🙄

    چون چندوقتیه پستی و حرفی به ذهنم نمی رسه دارم فک میکنم گاهی از این داستان ها اینجا بذارم ، نمیدونم ولی فک میکنم بیشتر این داستان ها جای دیگه ای چاپ نشده باشن . و فکرشو بکن اگه همچین چیزی که فک میکنم راست باشه چقد من افتخار میکنم که فقط من اینارو خوندم و کسایی که کتاب همشهری می خوندن . 🤭😁

    خب می رسیم به عکسا :

    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان

    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان
    همشهری داستان


    🍀  مطالب پیشنهادی 🍀 

    💚 خواننده ی جزیره ی دورافتاده  💚 سریال کره ای دلال ازدواج 💚 قسمت 5 و 6 سریال کره ای خواننده ی جزیره ی خالی از سکنه 💚 معرفی N VIXX اِن ویکس   💚 قسمت 7و 8 سریال کره ای خواننده ی جزیره ی متروکه  💚سریال کره ای سونبه اون رژ رو نزن  💚

     

     

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۲ دی ۰۲

    معرفی کتاب بلندی های بادگیر و سالهای گذر با لائورا دیاس

    معرفی کتاب بلندی های بادگیر
    درواقع اسم کتاب واترینگ هایتس ، اسم عمارتیه که داستانه سریال توش اتفاق می افته س و چون این عمارت روی تپه و در بلندی و در معرض وزش بادهای شدید بوده اسمشو گذاشتن بلندی های بادگیر . خب می ذاشتن عمارت بادگیر 🙄
    این نظر من بعد از سومین بار خوندن کتابه .
    اولین بار دبیرستانی بودم خوندم و اون موقع دلم برای هیت کلیف می سوخت و حقو بهش میدادم ولی راستش همون موقع هم عشق سوزناکی بین این دو حس نکردم .
    دومین بار کتابو نصفه خوندم و فیلمشو دیدم که اونجا ایمان اوردم کاترین ج... بیش نی 🙄🤣
    سومین بار که الانه نظرم اینه :
    حالا در هر حال ، داستان درباره ی خانواده ی ارنشاوه که پدر خانواده تو سفرش به لندن یه بچه ی احتمالا دورگه رو پیدا میکنه و با خودش میاره خونه ،
    " تو کتاب نمیگه دو رگه س ولی وقتی مشخصات بچه رو میگه کاملا معلومه یا دورگه س یا خانواده ش چشم رنگی و بور نبودن ، چون اون منطقه همه چشم رنگی و بور بودن ، گرچه تو فیلم هردو مشکی بودن 🤪"
    محلی که خونه شونه ، شهری به نام یورکشایره و اینجا همه اشراف زاده و پولدار هستن و خونه ها هم اکثرا عمارت های بزرگ هستن و همه هم زمین دار و خلاصه پولدارن .
    بچه حدود 7 ساله ایناس و اسمشو می ذارن هیت کلیف ، پسره خانواده که حدود 14.15 سالشه از اولشم از بچه بدش میاد ، دختره خانواده که اسمش کاترین بود ، چون همسن پسر بچه س کم کم ازش خوشش میاد و هم بازی هم میشن . پسره ولی تا می تونه دق و دلیشو از هر چیزی سر هیت کلیف در میاره و کلی بدبختو کتک میزنه . هیت کلیف هم چیزی نمیگه و اینارو تو خودش جمع میکنه تا به موقع انتقام سختی از این پسر بگیره . و میگیره در اخر .
    داستان بیشتر تمرکز داره روی عشق نافرجام و خبیثانه ی هیت کلیف و کاترین بهم . هیت کلیف همینجوری که بزرگتر میشه به کاترین علاقمندتر میشه ، کاترین خوشگله اون منطقه س مثلا ، و کاترین هم همینطور ولی چون اون همیشه شلخته و کثیفه و یجورایی مث کارگر خونه شونه و برادرشم باهاش مث ادم رفتار نمیکنه همه ی اینا باعث میشه کاترین با اینکه هیت رو دوس داره ولی نخاد به عنوان مرد زندگی اینده ش روش حساب کنه .
    و در کل عشقش یجور وسواس و عادته تا عشق و محبت . یجور رابطه ای که چون هر دو هم جنس هم هستن ، هر دو بدطینت و خبیث و بدجنس هستن و همو درک میکنن برای همین فک میکنن عاشقن .
    چند کیلومتر دورتر عمارت لینتون ها قرار داره که اونام یه پسر و یه دختر دارن ولی طرز زندگی و تربیت شون زمین تا اسمون با ارنشاوها فرق میکنه ،خلاصه اینا یجوری باهم اشنا میشن ، پسره ابله و ساده ی این خانواده عاشق کاترین میشه و از اون موقع نفرت هیت کلیف نسبت به این بخت برگشته هم ایجاد میشه ...
    شاید کتاب برای خود انگلیسی ها و خارجیا تو اون دوران انقلابی در عشق و اینا بوده باشه ولی راستش من با 3 بار خوندن کتاب واقعا عشقی رو درک و حس نکردم . همشون خبیث بودن . کارای هیت کلیف با خانواده ی کاترین که حقش بود . چون دختره واقعا به تمام معنا ج ... بود . باعث شد زندگی هیت کلیف و حتی ادگار و خاهرشم نابود بشه . خود هیت کلیف هم بعد از اینکه انتقامشو از برادر کاترین میگه همچنان تشنه ی انتقام گرفتن بود و مملو از کینه و نفرت . و به شدت خبیث بود . ینی حتی بچهای اونارم میخاست زیر سلطه ی خودش بگیره و مال و اموالشونو غصب کرده بود . دیوونه بود . با اینکه یه عالم پول جمع کرده بود ولی اصلا از پولاش لذت نمی برد . خیلی پوچ بود چیزی که راستش تو داستان ها و سریالای خارجی اغلب می بینم .
     
    این کتاب رو از باغ ملک ولنجک اورده بودم چون قدیمی بود گفتم شاید خاک تو سر سانسورش کم باشه ولی حتی اونایی که من خونده بودم رو هم نداشت 🤪🤣🤣🤣🤣🤣 گول خوردم .
    در همین راستا بر ان شدم که هیچ وقت پرنده ی خارزار رو برای دومین بار نخونم که یه وقت رالف از چشمم نیفته . 😁💟
    خاهر نویسنده ی این کتاب هم جین ایر رو نوشته که من صددفعه سریالشو دیدم و کتابشم خوندم و هر صددفعه به کودنی جین فش دادم .🤭🤦‍♀️😎 ولی نمیدونم چرا با اینحال اینو بیشتر از بلندی های بادگیر دوس دارم .

    بلندی های بادگیر
    معرفی کتاب بلندی های بادگیر

     
    دومین کتاب رو هم همینجا معرفی میکنم :
    سالهای گذر با لائورا دیاس ، نوشته ی کارلوس فوئنتس :
    درمورد زندگی لائورا دیاس از بچگی تا پیریشه و جنگ مکزیک و انقلاب هاش که برادرش و شوهر و پسر و نوه ش سر این انقلاب کشته میشن .
    یخورده خسته کننده بود ولی بد نبود ولی اینجور نبود که بگم کاش می خریدمش کتاب رو . تازه گفتم خوب شد پس کلی پول کتابشو ندادم 🙄😁.
    من از کارلوس فوئنتس چون کتاب سر هیدرا شو خوندم و دوس داشتم گفتم شاید بقیه ی کتاباشم خوب باشه ولی غیر اون بقیه شونو دوس نداشتم نثر اون خیلی روونتر و جذاب تر بود .
    کتابای این نویسنده بیشتر هول عشق در خلال جنگ می گذره .
    این کتابم مثلا عشقی بود . ولی اگه میخاین ازش چیزی بخونین به نظرم همون سر هیدرا از همه شون قشنگتره .

    سالهای گذر با لائورا دیاس ، نوشته ی کارلوس فوئنتس :
    سالهای گذر با لائورا دیاس ، نوشته ی کارلوس فوئنتس

     
  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۸ آذر ۰۲

    داستان هزار و یک روز

     
    کیمیاگر روح داشتیم وقتی کیمیاگر روح مد نبود .
     

    سریال کره ای کیمیاگر روح
     

     
    یه داستان قدیمی ایرانی تو کتاب همشهری داستان اذر 96 پیدا کردم که طبیعتا همون موقع هم خونده بودمش ولی یادم نبودش . که خیلی خوشم اومد و خیلی مایه ی تعجب و خوشحالیم شد . داستان دنباله داره و تو چندین شماره چاپ شده ، هرکدوم از داستان ها ، داستان های توهم توهم داره و وقتی میخونین گاهی قاطی میکنین چی به چی شد ، بالاخره کی داشت این قصه رو تعریف میکرد .
     

    داستان همشهری
     

     
    اولین شماره ی این داستان های دنباله دار تو کتاب همشهری ویژه نامه نوروز 96 چاپ شد و فک میکنم تا اخر سال 96 ادامه داشت .
     

    سریال کره ای کیمیاگر روح
     

     
    نویسنده ی این داستان ها یا قصه ها ، فردی به اسم " مخلص " که درویشی اصفهانی بوده ، مخلص دست نویس داستان های خودش را به نویسنده دلاکروا 1653-1713 که شخصی فرانسوی بوده و اون موقع تو اصفهان بوده میده و فرانسویه از روی دست نویس های مخلص یه کپی به فرانسوی تهیه میکنه و بعدم اونو با عنوان هزار و یک روز چاپ میکنه .
     

    داستان همشهری
     

     
    هزار و یک روز داستان شاهزاده خانم زیبایی که یه شب خواب غریبی می بینه و با تعبیر اون تصمیم میگیره هیچ وقت ازدواج نکنه ، پدرش که نگران اینده ی دخترش بوده این ماجرا رو به دایه دختر تعریف میکنه ، دایه ش به پدرش که پادشاه بوده میگه که نگران نباشه و میگه من انقد قصه های زیادی از وفا و وفاداری مردان به شاهزاده تعریف میکنم که نظر او را تغییر میدم . تک تک قصه های هزار و یک روز با همین محوریت نوشته شدن .
     

    داستان همشهری
     

     
    حالا این قسمت دایه داره عشق شاهزاده ی موصلی به همسرش رو تعریف میکنه . که این تیکه ش واقعا جالبو هیجان انگیز بود ، شاهزاده که بعدها پادشاه میشه با یک درویش اشنا میشه و اونو مشاور و وزیر خودش میکنه چون خیلی خوش زبان بوده و اینا ، یه روز که با این درویش میرن به جنگل درویش به پادشاه میگه که من رازی دارم و پادشاه اصرار میکنه راز رو بهش بگه ، وقتی هم راز گفته میشه طبیعتا بعدش میخاد که راز رو بهش یاد بده که اتفاقی که نباید ؛ می افته که در زیر میخونین :
     

    داستان همشهری
     

     
     
    { درویش گفت: 'من معاهده کردم' . گفتم: "ای درویش آیا کیمیا است آن سر مخفی؟" گفت 'خیر این سری است بسی عظیم و نادر.' این مرده را جان دادن و زنده کردن است. بعد گفت 'نه امکان ندارد که مرده را بتوان زنده کرد و غیر از خدا کسی قادر نتواند بود ولی میتوانم روح خود را داخل کنم در جسدی بی روح و درحضور اعلی حضرت شاه این کار را خواهم کرد .'
    در همان حال میشی از جلوی ما بیرون آمد من تیری به میش انداختم و میش جان بداد گفتم موقع به دست آمد. حالا صنعت شما معلوم خواهد شد. "بسم الله این میش را زنده کن " درویش گفت ' الان مطمئن خواهید شد که در دعوی خود صادقم'. این کلمات را بگفت. دیدم جسد درویش بیفتاد و میش در غایت چالاکی برخاست و به جست و خیز درآمد شما ملاحظه کنید که من به چه درجه ی حیرت باید افتاده باشم اگر چه مطلقا از برای من شبهه ای نماند ولی گفتم باید چشم بندی باشد و در نظر من این طور جلوه داده و من بر خطا میبینم . خلاصه میش پس از گردش زیاد نزد من آمد و پس از چند جست و خیز جسد میش بیفتاد و جسد درویش فورا برخاست از درویش خواهش کردم به من بیاموزد این صنعت شریف خود را .درویش گفت: 'ای شاه بسی خجلم که نمیتوانم این سر را به شما بیاموزم زیرا که در وقت مردن برهمن با او عهدکردم که این رمز مکتوم دارم . '
    هر قدر درویش ابا و امتناع میکرد بر حرص و اصرار من افزوده میشد. به او گفتم: "به جان من این حاجت مرا قبول کن من نیز وعده کنم که مانند تو این سر را مخفی دارم و قسم یاد کنم "درویش لحظه ای تفکر کرد و گفت ' نه مخالفت امر شاه توانم کرد و نه خلاف عهد با برهمن ناچار اجابت فرمان شاه میکنم و این افسون که دو کلمه بیش نیست با شما گویم و چون خواهی که این صنعت را به جای آری این دو کلمه را محفوظ خاطر فرما و بگو فلان و فلان ' و دو کلمه را تعلیم کرد چون آن دو کلمه را آموختم در صدد امتحان شدم و کلمات را گفته از جسد خود در جسد میش حلول کردم و بسی شاد و مسرور شدم و افسوس که شادیم به غم ابدی بدل شد . چون در جسد میش اندر شدم درویش فورا در جسد من حلول کرده ، تیر و کمان مرا کشید و به صید من مصمم گشت ...}
     
  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۱۵ آبان ۰۲

    بازبینی سریال سونات زمستانی

    همین الان که قسمت 3 سونات زمستان رو میدیدم ، داشتم فک میکردم چقد این سان هیوک بدبخت بود ، به نظرم تو سریالای عشقی درسته واسه سوزناک کردن و نشون دادن عمق عشق و فلانه ولی خیلی نامردیه که مرد خوبی مث سان هیوک به خاطر عشق یه طرفه انقد تنها بمونه ، هرچی میشد میگفت اشکال نداره همش به حرف یوجین بود ، چقد براش مریض شده بود افتاد حتی بیمارستان ، چرا همچین مرد نازنینی باید به خاطر یه زن که کسی دیگه ای رو دوس داره انقد عذاب بکشه کاش یه سرنوشت دیگه جلوش میذاشتن من خیالم راحت میشد 😄
    سریال کره ای سونات زمستانی
     
     
    یخورده غیرواقعی نی ؟! شاید اینطور روابط تو ایران نی اینجوری فک میکنم یا واقعا همینطوره ، چطور ممکنه سالها با یه پسر دوست باشی فقط دوست باشی و به عنوان مرد نبینیش ؟! مگه میشه ؟! به نظر من یه دختر حتی یه بارم شده باشه به اون پسره به عنوان مرد نگاه کرده ، حالا خب نگاها فرق داره یکی به عنوان شوهر یکی به عنوان دوس پسر یکی به عنوان هم خواب شاید ...! یوجین این همه سال با سان هیوک دوس بود ، کل مدرسه میدونستن سان هیوک یوجینو دوس داره اصلا مگه میشه کسی به یه دختر چشم داشته باشه بعد دختره نفهمه باید ابله باشه اون دختر ...البته که یجورایی ابله بود یوجین مرد به اون نازنینی رو جلوی دستش ول کرد بعد چسبیده بود به خاطره هاش با جون سان ، بعدم که عین ابله ها انقد زجرش داد ، خب اگه نمیخاستی از اول کلا رابطه شو باهاش قطع میکردی چرا تا ازدواج قضیه رو پیش بردی ، بعد فک کن این همه کش مکش برای رسیدن جون سان و یوجینه یهو سریال با خارج رفتن جون سان و کور شدنش و یه خارج دیگه رفتنه یوجین تموم میشه اصلا امکان نداره اصلا دهنم باز موند ینی ...انقد میتونه ته یه سریال عشقی مسخره باشه ؟! اخه اینجوری تموم میکنن خدایی نویسنده ها چی میزنن می نویسن این داستانارو ؟!
    داشتم اینو تعریف میکردم یه چیزی یادم افتاد ، قدیما یه وبلاگ میخوندم ، یه دختری بود با یه پسری دوس بود ، بعد همش باهم دعوا میکردن بحث میکردن ، من نمیدونم این چه دوستیه؟! بعد باهاشم میخابید ، میگفت تو سکس باهم خوبیم فلان ولی اخلاقامون بهم نمیخوره ، بعد چندین وقت بعدش با یکی دیگه ازدواج کرده بود . توروخدا میبینین کیا ازدواج موفق دارن ؟! اخه انصافه ؟
    سریال کره ای سونات زمستانی
     
     
    بعد الان تو سریالم ، یوجین اصلا لیاقت عشق سان هیوک رو نداشت باید یه زن خیلی خوب به سان هیوک میدادن که لیاقتشو داشته باشه ، یوجین خودخواه و خودرای بود احمقم که بود .
    حتی اون دختره چه ری که انقد خودشو برای جون سان جر میداد و خودشیفته بود ، اونم طفلکی بود ، این همه دختر خوبی بود فقط یخورده خودشیفته بود چی میشد با یه مرد خوب اشنا میشد ؟! مگه میشه اخه یه دختر 18 ساله دبیرستانی تا 30 سالگی به یاد عشقی که فقط 2ماه دیدتش بمونه ؟!
    چه سریالا میسازن مغز منو مشغول میکنن . برم اهنگ i want that از G IDLE رو گوش کنم .
  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۱۷ مهر ۰۲
    | سریال و اهنگ و کتاب و دیدگاه |