متنفرم از این که غریبه ها سعی کنند به من بگویند که مشکلی دارم. دلیل این که چرا با قطار میروم، چیز دیگری است از این که زمان بدون مکانی در اختیار دارم بیشتر و جور دیگری لذت میبرم نه این جا هستی و نه آنجا با وجود این وقت داری؛ بی خیال میافتی و هیچ کاری نداری کسی هم مراقبت نیست هر وقت هم دلت بخواهد میتوانی این ور و آنور بروی قطار را به این جای تنگ و ناراحت ترجیح میدهم. ساختمانها را میبینم و بالکن ها را گلدانها و بچه ها را و مراتعی را که وقتی از جلویشان میگذری در آن انتها با آسمان یکی می شوند. اگر بخواهم دقیق تر بگویم یک دلیل دیگر هم هست که تا حالا زحمت گفتنش را به خودم نداده ام آشنا شدن با کسی در طول سفر که در هر مسافرتی ته دلم امیدش را دارم. در هواپیما فقط دو نفر کنارت نشسته اند و آن قدر چسبیده به هم که نمی توانی نگاهشان کنی در قطار آدم ها بیش ترند و حداقل در نگاه اول به اندازه ی کافی فضا داری زمانی اوضاع ناجور میشود که من در تمام طول سفر تنها در کوپه باشم؛ وقتی سفر تمام می شود این احساس به ام دست می دهد که انگار چیزی کم بوده انگار این قطار سواری بی خود بوده. بعد دوباره یادم می آید که چقدر میتوانستم کار کنم...