فصل دو سریال تاریخ ارتادال یا تاریخ اسی دال به نام شمشیر ارامون :
شمشیر ارامون چی بود ؟ عصر اهن که توش میتونن با اهن شمشیر بسازن و اینا ، بابای تانیا به این فن دست پیدا میکنه و یه شمشیر میسازه اونو به اون سام که الان اینایشینگیه ،میگه برو دیگه نیا جون مادرت 😁🤦♀️ ما نمیخایم تو نجاتمون بدی ما اصلا تو وضعیتی نیستیم که تو بخای نجاتمون بدی ، از اونور یانگچا که همیشه دهنشو می بست ؟! اون میاد میخاد اون سام رو بکشه یهو رعد و برق میاد میخوره به شمشیر و دست اون سام رعد و برقی میشه جاش می مونه . اینجوری میشه که پیشگویی اون گوربه گور شده 😁ارامون هسولا که 200 سال پیش کشته شده بود درست از اب در میاد و اون سوم ارامون هسولای واقعی میشه .چقد مسخره ... شمشیرم خودش با دستای خودش فرو میکنه تو درختی که اون جا بود در اثر رعد و برق شکسته بود ، بعد تانیا درختی که توش شمشیر بود رو به عنوان نشانه ی ظهور ارامون هسولا بر میدارن تو شهر می گردونن مردم احمق هم که دین عقلشون رو به باد داده باور میکنن .
تانیا که واسه خودش شاخی شده تو اسی دال قدرت خوندن ذهن دیگران رو پیدا کرده و از این طریق بهشون تلقین میکنه که چیکار کنن و نکنن و مردم رو کنترل میکنه ، اینجوری مردم رو بر علیه تاگون می شورونه تا مقدمات اومدن اون سام رو بچینه .درواقع تانیا خودش طمعکاره و به خودش حرص خودش که میخاد خودشو اون سوم رو اون سرزمین مالک بشن اونم به خاطر 4 نفر دهاتی که بدبخت تاگون از بیابون جمع کرد اورد ادم کرد ...
شین سه کیونگ به شدت خوشگل حتی با روسریم خوشگله .ولی حیف که بازیش ...هی ...عوضش خوشگله .
الخلاصه ، سایا که بالاخره با اون سام دیدار میکنه و یه مدتم جاهاشون اتفاقی عوض میشه یه مدت که تو قبیله ی اگو ها می مونه یهو تحت تاثیر محبت و حمایت اگوها از خودش که فک میکنن اون سامه ،قرار میگیره و یهو همه ی زندگیش در نظرش پوچ به نظر میرسه ،یهو ... تلاشی برای اینکه برگرده اسی دال و نقشه هایی که براش کشیده بود رو پیش بگیره نمیکنه ، اواره تو جنگل بود که یهو از ناکجا اباد ایگوتی های دیگه ای پیداشون میشه و میگن تو برادری قولی ما هستی " مثلا به هم قول میدن که برادر بمونن و از هم حمایت کنن همچین چیزی " تو باید بیای با هم بریم با کشتی یه سرزمین دیگه ای و نمیگن میریم اونجا چیکار فقط میگن بیا بریم که دیگه تو نباشی تو سریال ...خیلی اضافی بود اینجای داستان ینی اگه نبود و اگه می زدن سایا رو میکشتن سنگیتر بودن .
تنها کسایی که شخصیتشون بدون تغییر مونده بود تو سریال و قابل باور بود که این ادما همون ادمای 18 قسمت قبلی هستن ، تاگون و ته الا و تانیا بودن ، تانیا همچنان ذهنش بسته و ابله و تو هپروت سیر میکنه ، باباش به مقام وزیری رسیده و حتی فرستاده های اون سام رو کشته و پیغام داده که ما نیازی به نجات تو نداریم . ولی تانیا همچنان همونجوری مخالف برده داری و کشت و کشتاره و صلحه . ارمانی بود درکل حرفاش ولی خودش دورو بود و داشت با نیرنگ و تجاوز به حریم خصوصی مردم بهشون دیکته میکرد کاری که اون میگه رو بکنن . خدای خودخواهی بود . چقدم سریع هی داستان سرایی میکرد که آیروجی " خداشون " بهم وحی کرد گفت این کارو کن اون کارو کن .
ته الا و تاگون با اینکه رقیب سیاسی بودن ولی تا اخر به پای هم وایسادن . واقعا زوج خیلی خوبی بودن خیلی دوس داشتم نقشاشون رو . با اینکه عوضی بازی داشتن ولی ادم حرصش نمیگرفت . همش برای هم نقشه میکشیدن ولی دست اخر باهم متحد میشدن . درثانی واقعا حقشون بود که تو اون جایگاه باشن . راستش خب سایا هم رقیب سیاسی محسوب میشد و اینکه تاگون میخاست حذفش کنه طبیعی بود . ولی خیلی نامردی هم بود تو از اول چرا این بچه رو برداشتی اوردی یا باید میذاشتی میمرد یا میکشتیش نه اینکه بیاری انقد تو عذاب بزرگش کنی بعدم که رسیده به عرصه و میخاد از اون سفره سهمی برداره بخای حذفش کنی .
سایا واقعا مظلوم بود . و سایا خیییییییییییییییلی تغییر کرده بود این تغییر در حرف زدن در چهره و حتی در شخصیتش رو اصلا دوس نداشتم . سایا همونی نبود که تو فصل قبلی بود . اون زیرکی و تیز و باهوش بودن سایا رو اصلا نشون ندادن . گریم فوق العاده افتضاح بود . اگه بازیگرو تغییر دادین خب چرا گریم رو ازش حذف کردین دقیقا نمی فهمم با سایا چه پدرکشتگی داشتن که این کارو باهاش کرد . اصلا کاراکتر پردازی درستی براش نشده بود فقط چون داستان رو دوقلو بودن اون ذلیل مرده اون سام بود گفتن بذا بذاریمش فعلا ببینم چی میشه ...
سایا و اون سام تو فصل قبلی انگار دو تا ادم متفاوت بودن ولی اینجا اون سام موهاش بسته بود سایا موهاش باز . خدایا چقد تغییر ...مردم از این همه تغییر ... واقعا دارم سعی میکنم که خیلی به سریال توهین نکنم ...
اون سام هم مث فصل پیش بود تقریبا با این تفاوت که یخورده عقلشو به کار انداخته بود و می جنگید و میکشت و اینا . اسی دال حق اون سام نبود . اسی دال رو ته الا و تاگون اونجوری کرده بود این حق نبود که اون زرتی بیاد حاضر اماده بشینه اونجا ، بدون اینکه هیچ هزینه ای بده . تانیا باید می مرد . خیلی مسخره بود که نمرد . مسخره تر از همش تغییر ناگهانی سایا بود که به خاطر عشقش به تانیا تا دم مرگ رفت . این سایا نبود . این بیشتر به اون سام می اومد . سایا این همه جنگید و حقش بود که اون بشه ارامون هسولا نه اون سام چرا اون سام باید هم اینایشینگی باشه هم ارامون هسولا ؟! خیلی مسخره و زورکی بود .
یکی دیگه از چیزایی که دوس نداشتم زمانی بود که این دو برادر غریب همو می بینن و واکنششون نسبت بهم زیاد روش زوم نشده بود و در اخر هم اصلا از هم حمایت نکردن درسته افکار متفاوتی داشتن و اهداف متفاوت ولی حتی یه ذره ام نشون ندادن که یه حس خونی بودن بینشون وجود داره مخصوصا از سمت اون سام . اون سام حتی زمانی که جای سایا تو اسی دال بود رفت کمک دشمنش تاگون...بعد با سایا که بود انگار با یه غریبه داشت دیدار میکرد ، رابطه ش با قبیله ی واهان خیلی صمیمیتر از برادری بود که هم خونش بود .
خودشو برای اون قبلیه جر داد و اصلا شروع این همه تغییر و دشمنی اون با اسی دال به خاطر قبیله بود . وگرنه اونم می تونست بیاد تو اسی دال و مث ادم زندگی جدیدی رو شروع کنه . چون اونم ادمی بود که به تکنولوژی و پیشرفت علاقه داشت و حتی تو جنگلم افکارش با واهانی ها فرق داشت . ولی ازش یه شخصیت عقده ای و کینه ای و کسی که معلوم نی چرا داره این کارارو میکنه ساختن . هدفش گم شد درواقع . بعد که دید واهانی ها و مخصوصا بابای تانیا اونجوری گفت اصلا انگار نه اینگار ...
کلا از سریالایی که زورکی میخان همه ی حق رو بدن به نقش اول که از همه ذهلم گتمیش تر ، بدم میاد .
فصل دو اصولا باید بگم ادامه ی سریال رو خیلی الکی شاخ و برگ داده بود و کش دادن .تو فصل اول میگه که سرزمین اینجوری بود و ما بودیم اسی دال تمام ، بعد هی قبیله اضافه میکردن هی ادم می اوردن ، گفتن ما همه ی نئونتال ها رو کشتیم ولی باز سه تا نئونتال هنوز بودن که همش تو جنگلا راه می رفتن خب اینا کجای جنگل راه می رفتن که اون قبیله ها اینارو نمی دیدن ؟! مگه همه مردم از این موجودات نمی ترسیدن پس ایگوتی های بیشتر از کجا یهو پیداشون شد ؟ اصلا به هیچ سوالی که تو فصل یک پاسخ داده نشده بود ، جواب ندادن .
تو بازی لی جونگی واقعا حرفی نی ولی کاراکترها خیلی متفاوت از اونچه که فصل قبلی بود نوشته شده بود و به نظرم منطقی نبود این همه تغییر .به نظرم خیلی سرسری بود . فصل یک واقعا یک شاهکار بود و من هنوزم خیلی دوسش داشتم ولی پایانش واقعا خراب کرد تمام حسامو .
از اولش برام مستعجل بود که اون سام قراره همه کار بشه تو سریال ولی چون سریال جوری بود که همش اتفاقای غیرقابل پیش بینی می افتاد گفتم شاید اخرشو اونجوری که تصور میکنم نکنن ولی متاسفانه همونجوری بود . اصلا راضی نبودم راستش . متاسفم که بازم فصل دو ، یک سریال باعث شد فصل یکش زیرسوال بره و از چشمم بیفته . مث کیمیاگر روح . 💚سریال کره ای کیمیاگر روح 💚 جانگ اوک عزیزم 😭
شاید براتون جالب باشه که بدونین نمادهای هر سه تانیا و اون سام و سایا به چه معنی بودن ، این متن رو یکی از تحلیلگرای خوب این سریال نوشته بود تو جایی دیدم گفتم اینجا بذارمش :
نماد گرایی ظریف شخصیتهای سریال: همونطور که توی پیشگویی آسا ساکان مادربزرگ قبیله کوه سفید شنیدیم
سایا (( آینه )) : آینه نماد فرزانگی و آگاهی است بازتاب خرد خلاق است سایا شخصیتی خلاق و آگاه ترسیم شده
آینه بازتاب چیست؟ حقیقت ، صمیمیت آگاهی و درون قلب و بازتاب آنچه در دل داری، سایا شخصیتی است که همه ویژگیهای مردم آسدال یکجا درش جمع شده و اون نمونه کاملی از تربیت و فرهنگ مرد آسدال با خردی فراتر از خرد مرد آسدال، بازتابی از نگرش مردم آسدال به دنیا و دیگر انسانها
مشهورترین آینه خورشیدی آینه اسطوره ای ژاپنی ، آینه آماتراسو است که نور الهی را از غار خارج می کند و آن را بر برجهان می تاباند ، سایا کسی بود که با حرفهاش تانیا رو برای بدست آوردن قدرت بیدار کرد و اونو وادار به بیرون اومدن از دنیای پاک و بی آلایشش از زندگی واهانی کرد و نواده اصلی آساشین بنیانگذار آسدال رو به مردم معرفی کرد تا مردم رو از انحرافات وارده در باورهای دینی مردم بخاطر تعبیرات خودمحور آسارون نجات بده
اونسوم (( شمشیر )) نشانه عدالت خواهی ، حق طلبی ، سلاحی سرد با تیغه ای بلند و یک لبه تیز ، در اساتیر باستانی شمشیر را ناخن شیر هم می نامیدند
خب ما در فصل اول اونسوم رو از دید موبک ظهور دوباره آرامون هسولا میبینیم که سوار بر کانمورو در حال فرار از نیروهای دکانی متجاوز به سرزمینهای ای آرک و در چند قسمت بعدی میبینیم که سانونگ به موبک میگه میخوام مثل آرامون باشی مردی آزاده و در اختیار عدالت و در فصل 3 میبینیم که در چشم مردم قبیله آگو اونسوم همون اینایشینگی که تونست از آزمون آبشار زنده بیرون بیاد و دلیل اتحاد قبیله بزرگ آگو میشه قبیله ای که با حربه کثیف تاگون که تخم عدم اعتماد به همدیگه رو بینشون پاشید و باعث شد به هم فروشی و برده گرفتن هم قبیله ایهاشون روی بیارن
همه و همه این اتفاقات شخصیت اونسوم رو تعریف میکنه شخصیتی آزاد و عدالت خواه و در عین حال باهوش و ساده، کسی که بهای درسهایی که میگیره رنج و سختی زیاد و نتیجش تصمیمیه که جنگی عظیم رو برای آینده آسدال رغم میزنه
تانیا (( زنگ )) : زنگ نماد هشدار ، نماد آگاه شدن مطلع شدنه
تانیا شخصیتیه که با رجز خونیهاش باعث آگاهی میشه آگاه باش که آینده تلخت اینگونه است
مردم مطلع باشید بهای انتخابتون چه خواهد بود
و در نهایت ظهور این س شی یعنی زنگ و آینه و شمشیر در کنار هم در آسمان آسدال یعنی نابودی این سرزمین .
سلام چطورین . من بالاخره وقت کردم این سریال رو ببینم .حقیقتا انتظار نداشتم انقد جذاب باشه از همون قسمت یک . واقعا یه سریال از همون قسمت یک جذابیتش را نشون میده اگه نتونه از همون قسمت یک بیننده را جذب کنه به نظرم یخورده با شکست مواجه شده . چون خیلیها از جمله خودم با دیدن یه قسمت راجبه اینکه ادامش را ببینین یا نه تصمیم میگیرن . گاهی هم پیش میاد که به سریالا فرصت بدم و تا 4.5 قسمت رو ببینیم ولی این در زمانیه که یکی از بازیگرای خیلی موردعلاقم توش بازی کرده باشه . گرچه کلا سریال دیدن متغیرهای خیلی زیادی درش دخیله از خود سریال بگیر تا حال درونی بیننده .
از زمانیکه معلوم شد #یوک_سونگجه در این سریال قرار بازی کنه همش منتظر بودم و خبراشو رصد میکردم . این اولین نقش اول یوک سونگجه است و از تلاشهاش کاملا معلوم بود که خیلی برای این نقش تلاش کرده و واقعا به نحو احسن انجامش داده .
این سریال را از روی یک وبتون خیلی معروف ساختن و ممکنه یه سری چیزاش تو سریال متفاوت باشه . قاشق طلایی ، داستانش راجبه " لی سین چانه " که خانواده فقیری داره و داره با کار کردن توی سوپرمارکت و کتک خوردن از قلدرها و پولدارای مدرسه پول جمع میکنه . و هونگ ته یونگ که به یکی از مرفه ترین طبقات جامعه تعلق داره . سین چان یه روز تو راه مدرسه به یه فروشنده ی دوره گرد برمیخوره که داره یه قاشق طلایی سحر امیز می فروشه که ادعا داره اگه سه بار با اون تو خونه ی یه پولدار غذا بخوره جاش با اون عوض میشه به این شرط که شجاعت اینو داشته باشه که بتونه خانوادش را رها کنه . تو قسمت دو سین چان اینکارو تونست با زحمت انجام بده و الان جاش با ته یونگ عوض شده . ولی قضیه جالبیش اینجاست که هردو میدونن که خانواده هاشون تغییر کرده . و این چالش داستانه که سریال را جذابترش میکنه .
تو این دوقسمت بازی یوک سونگجه خیلی خوب بوده و حتی بازی بازیگر ته یونگ هم خیلی دوس داشتم . و یه کیوتی توش هست که دوس داشتنیش کرده . واقعا کنجکاوم بدونم قسمت های بعد چی میخاد بشه .
ولی تو این دوقسمت چیزی که به ذهنم اومد این بود که سین چان با اینکه مشکلات خیلی زیادتری نسبت به ته یونگ داره به خاطر فقرش و دردسرایی که تو خانواده و زورگویی های توی مدرسه هم با اینحال خیلی قویه و چشمش به اینده شه تا بتونه هرجور شده اینده شو تغییر بده . ولی ته یونگ با اینکه مشکلات خاصی نداره و مرفه زندگی میکنه و دغدغه طبیعتا غیر درس خوندن نباید نداشته باشه با اینحال از طرف پدرش و سرزنش هاش مداوم تپش قلب داره و استرس و قرص میخوره و تا تقی به توقی میخوره اون حالت بهش دست میده .
با اینحال طفلک اصلا بدجنس نبود مجبور شد که اون کارو با سین چان بکنه . حالا منتظرم ببینم با تغییر خانواده هاشون حالا که سین چان تبدیل به ته یونگ شده پدرش این سری چه نقشه هایی برای پسرش داره . چون تو قسمت دو که خیلی جا خورد از رفتار سین چان . باید دید این هفته چی میشه .
نظرم بعد از دیدن سریال :
سریال کره ای قاشق طلایی رو دیدم تموم کردم . از اولم به این بابای هوانگ ته یونگ شک کرده بودم که چطوری انقد خونسرد و بی تفاوت و مشکوکه . نگو از اولم میدونسته که لی سین چان جاشو با هوانگ ته یونگ عوض کرده . خیلی نقش بیخودی داشت خوشم نیومد ازش تو این سریال .
اینکه یه طمعکار هم اومد و جاشو با لی سین چانی که هوانگ ته یونگ شده بود عوض کرد هم جالب بود نمیشد نقش اولو بکشن که . در کل سریال خوبی بود ولی من زیاد از روندش خوشم نیومد باگ خیلی زیاد داشت که اخراش خودشو نشون داد ، یکی اینکه اگه با استفاده از قاشق طلایی تو زندگیتو عوض میکنی با کس دیگه پس هر ادمی که تورو میشناخته تورو با عنوان جدیدت میشناسه نه اون قدیمیه چجوریه که یه همچین چیز غیرممکنی را یهو همه باورشون میشه مخصوصا دختره ، در جیک ثانیه متوجه شد که سین چان جاشو با هوانگ ته یونگ عوض کرده . اصلا از دیدگاهای دختره و خانواده کودن سین چان خوشم نمی اومد .خانواده سین چان که احمق بودن و چسبیده بودن به غرور کاذبشون اگه کمکای سین چان نبود همون مغازه و خونه رو نداشتن وضعشون از قبلم بدتر میشد . از صدقه سری اون تازه یخورده وضعشون از اسفناکی در اومده بود . دختره هم عقل نداشت . همش به سین چان میگفت برگرد به خود واقعیت اخه چرا اون دیگه تو این سالا به عنوان ته یونگ زندگی کرده و تونسته از استعداد و تواناییش درستی استفاده کنه چرا باید برگرده به همون سین چان بیکار و بدبخت .
من با این حرف یارو هم موافقم . همه چی پوله حتی خدا هم پول پرسته .
سین چان حتی اگه جایگاه واقعیش بود صددرصد می اومد زیردست ته یونگ کار میکرد و پیشرفت میکرد . چون زرنگ بود همونجور که بازم جاش با یه باغبان عوض شد و تونست کلی سرمایه جمع کنه و موفق شده بود . سین چان تو خانواده خودش همش عقب کشیده میشد ، به خاطر غرور کاذب خانوادش نمیتونست کاری که دوس داره رو انجام بده ،برا همین که نخاست برگرده به اون جایگاه . یه جای دیگه ش که دوس نداشتم تو داستان این بود که سین چانی که تونسته بود خانوادشو رها کنه چطور نمیتونست دختترو ول کنه اینجاشم خیلی مسخره بود کسی که این کارو میکنه طبیعتا خانواده ارجحتر وقتی خانواده رو ول میکنی دیگه عشق چه معنیی داره . یه چیز دیگه ای دوس نداشتم این بود که همش میخاست شعار بده که پولدار شدن خوب نی حالم از این شعار مسخره بهم میخوره . جالبیش اینجا بود که ته یونگ واقعی وقتی فهمید بابایی که به عنوان بابا تاحالا میشناخته باباش نی اصلا شوک زده نشد . یا نگفت که چرا بابامو کشتی و فلان . اون داد و بیدادش تو اون صحنه هم بیشتر به خاطر بابای سین چان بود . سنگ اونو بیشتر از بابای خودش به سینه میزد .
ممکنه به قول سریال سین چان در حال مجازات شدن بوده باشه ولی به نظر من اینجوری خیلی براش بهتر شد ، اولا وقتی جای خودشو عوض کرد و باباش فهمید "اینجاشم اصلا خوشم نیومد اصلا این بابای سست عنصرش انقد بدم می اومد اینکه الکی میخاست خانواده فقیرشو خوشال نشون بدن ذهلم میرفت " خب خجالت زده شد و بعدشم که باباش به خاطر اون کشته شد ،خب اینجوری همش در حال سرزنش خودش بود که بابام به خاطر من مرد ، در ثانی خیلی سال گذشته بود و دیگه جایگاه خودشو به عنوان سین چان از دست داده بود حتی دیگه نمیخاست ته یونگ باشه ولی نمیخاست به سین چان بودنشم برگرده . چون همه زحمتای این همه سالش و سختی هاش عملا پوچ میشد . از طرفی وقتی رفته بود خونه شون به پوچی رسید که الان نه سین چانم نه ته یونگ اینکه نزدیکترین فرد زندگی هم بابای ته یونگ هم بابای خودش فهمیدن که این متعلق به این خونه و خانواده نی خب برای ادم خیلی سختتره تحملش تا اینکه فقط خودت بدونی که کی هستی و چیکار کردی . برای همین اینجاشو که به عنوان یک نفر سوم دیگه به زندگی برش گردوندن خیلی کار خوبی بود . چون واقعا هم حقش نبود که بمیره و یا مجازات باشه اون حتی وقتی پولدارم شد اولا به فکر خانوادش بود که همش به اونا کمک کنه و یه جورایی به خاطر اونا اون کارو کرد دوما هیچوقت خانوادشو فراموش نکرد . و مفت خوریم نمیکرد وقتی پولدارم شد همش درحال تلاش بود فقط به عنوان یه جوون با استعداد به جایگاهیی که حقشه رسیده بود . به قول بابای ته یونگ الماس اگه تو جای نامناسب باشه ارزش خودشو از دست میده . ته یونگ واقعی از اولم ادم شل و ول و بی برنامه ای بود کسی که هدفی نداره و باری به هرجهت داره دراز دراز با نقاشی کشیدن زندگی میکنه . پس اگه جایگاهش بده به یه ادمی مث سین چان خب چی میشه . نه ؟! به نظر من که اینجوری همه چیز متعادل میشه . تازه همونجور که گفتم انقد با عرضه و با تلاش و با استعداد بود که حتی با باغبونی هم تونست خودشو بکشه بالا . این نشون میده سین چان تو جای نامناسبی به دنیا اومده بود . اگه اینکارارو نمیکرد صددرصد هرز میرفت .