قالب

•بیشه زاری غرق در شکوفه •

سریال کره ای صدای سگ یا سگ همه چیزو میدونه . 개소리

 سریال کره ای صدای سگ یا سگ همه چیزو میدونه . 개소리  

راجبه بازیگر لی سونجه " عکسش رو پوستر هست و اسمش تو سریال اسم خودشه " و چندتا دوست همسن خودشه که به علتی میرن یه شهر خوش اب و هوا تا هم استراحت کنن هم باهم معاشرت کنن ، اتفاقی یکی از اونا با یه سگی روبه رو میشه که اون سگ متعلق به یه پلیسه دختره که اتفاقا سگ هم سگ پلیس بوده یه روزی . اون سگ میتونه با لی سونجه حرف بزنه و اتفاقاتی مث دزدی و قتل رو با کمک اون حل کنه . بعدها معلوم میشه که دختره نوه ی لی سونجه اس .

ارتباطشون خیلی بامزه بود و کلا خیلی سریال باحالی بود . سگه هم خیلی باحال بود . سریال قشنگ و خاصی بود . همین . 😁⚡

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۱۲ آبان ۰۳

    سریال کره ای جاسوس spy

    یادم افتاد که چندوقت پیش سریال کره ای جاسوس رو نگاه کرده بودم و یادم رفته بود راجبش پستی بذارم . از اونجا که این وبلاگ شده مرجعی برای خودم تا سریالایی که دیدیم رو لیست کنم و خلاصه ای ازشون وقتی یادم میره بهشون رجوع کنم هرچی گشتم راجب این چیزی نبود . عجیب بود که راجب این سریال چیزی ننوشتم . شاید اون موقع تو حال روحی مناسبی نبودم برا همین . یادمه که اینجور بودم . 

    سریال کره ای جاسوس spy با بازی کیم جه جونگ حنجره طلایی . 

    سریال راجبه جه جونگه " اسمش یادم نی تو سریال چی بود " که مامور مخفی امنیته ، اون برای مامور عملیاتیه و برای عملیات ها میره این کشور اون کشور . تو یکی از عملیات ها مجروح میشه و عملیات هم شکست میخوره . برا همین اونو به بخش داخلی و غیرعملیاتی می فرستن . خانواده ش از اینکه اون مامور مخفیه اطلاعی ندارن . فک میکنن تو یه شرکت دولتی داره کار میکنه و حالا به هر دلیلی زخمی شده و اینا . 

    طی یه عملیاتی متوجه میشن که از کره شمالی یکیو فرستادن تا ادمای خودشون ینی کره شمالی ها رو حذف کنن . این وسط یکی از این جاسوس های زپرتی که زیادم مهم نیستش رو گیر میندازن . جه جونگ تو بازجویی ها متوجه میشه که کسی که داره این حذفیات رو انجام میده همون کسی که تو تایوان ؟! اونو زخمی کرد ولی نکشتش . خلاصه تو خلال این عملیات رازهای خانوادگی جه جونگ فاش میشه  . 

    بنده خدا کل خانواده ش جاسوس کره شمالی بودن . مامانش یکی از جاسوس های زبده بوده که میخاسته یه دانشمند کره جنوبی رو ترور کنه که از قضا اون دانشمنده باباش بوده . اونا عاشق هم میشن و مامانش بالا دستی خودش که همون یارویی که الان اومده داره مردم خودشونو میکشه ، رو ترور ناموفق میکنه و بعد با همون دانشمنده فرار میکنه کره جنوبی و زندگی جدیدی رو شروع میکنه . الان اون یارو میدونه که این زنه کجاست و چه میکنه و اینا و میدونه که پسر زنه ماموره ، میخاد مامانرو بذاره تحت فشار تا پسرش ینی جه جونگ بیاد با اونا ینی کره شمالی ها همکاری کنه . همکاری چجوری ؟! اینجوری که یکی از کله گنده های شمالی با یه هارد فرار کرده جنوب ، اون رمز هارد رو نمیدونه ولی میدونه که اون هارد حاوی حساب های ماکائو شمالیاس که تیریلیون تا توش دلاره . تو بازجویی اون اتفاقی کشته میشه و دست رییس مستقیم جه جونگ می مونه تو پوست گردو . اینجوری میشه که رییس جه جونگ میخاد رمز اون هارد رو هرجور شده باز کنه . 

    از طرفی شمالی ها هم دنبال این هاردن و میخان که جه جونگ اونو براشون بدزده  . خلاصه قضیه بیخ پیدا میکنه و پیچیده میشه همه چی . بعدش معلوم میشه که دختری که جه جونگ باهاش دوسته و عاشق هم هستن هم جاسوس کره شمالیه و از قبل با برنامه ریزی بهش نزدیک شده بوده . مامانت جاسوس بوده ، دوست دخترتم جاسوسه . خودتم که مامور امنیت هستی . اصولا باید همگی کشته شن ولی چون قضیه تیریلیون ها دلار پوله همه چیز ماس مالی میشه .

    در کل سریال قشنگی بود . 

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۱۱ آبان ۰۳

    چیزهایی که نمی‌دانیم

    تهیه‌کردن فهرستی از «چیزهایی که نمی‌دانیم» می‌تواند رهایی‌بخش باشد...

    نیویورکر . ترجمان . 

    ...البته واقعیت ماجرا این است که ما از آینده بی‌خبریم. چه کسی در انتخابات ماه نوامبر پیروز می‌شود؟ آیا قرار است به‌خاطر هوش‌ مصنوعی شغل‌هایمان را از دست بدهیم؟ آیا سیارۀ ما قرار است از گرما به جوش بیاید یا فقط کمی گرم‌تر خواهد شد؟ آسمان‌خراش‌ها، گوشی‌های هوشمند و مدارس در سی سال آینده چگونه خواهند بود؟ ما نسبت به این سؤال‌ها در تاریکی مطلق نیستیم؛ می‌توانیم حدس و گمان‌هایی علمی راجع‌به این موضوعات داشته باشیم. اما نکتۀ عجیبی که وجود دارد این است که هرچه گمانه‌زنی‌های ما آگاهانه‌تر باشند، به همان میزان برای ما روشن می‌شود که چه چیزهایی را نمی‌دانیم. دنیل دنیکولای فیلسوف در کتاب درک نادانسته‌ها2می‌نویسد «دانشی که در اختیار داریم تعیین می‌کند که چه مقدار از جهل خودمان را تشخیص داده‌ایم». هر چه بیشتر بدانید، با دقت بیشتری می‌توانید بگویید که چه چیزهایی را نمی‌دانید.

    کتاب دنیکولا مدخلی است بر زیرشاخه‌ای در فلسفه به نام «جهل‌شناسی»3، یعنی مطالعۀ نادانسته‌ها. مطابق با دیگر زیرشاخه‌های فلسفه، جهل‌شناسی به نظر انتزاعی می‌آید و شاید حتی کمی متناقض به نظر برسد: اساساً چه معنایی می‌تواند داشته باشد که بگوییم می‌خواهیم چیزی را که نمی‌توانیم بشناسیم مطالعه کنیم؟ و ازآنجایی‌که جهل و نادانی حالتی است که در زندگی روزمره همواره به آن دچاریم، مطالعۀ آن قاعدتاً امری انضمامی و ملموس است، نه انتزاعی. تا حالا شده در کتاب‌فروشی کتابی قطور را به دست بگیرید و، بعد از تورقی کوتاه، آن را به قفسه برگردانید؟ به نظر دنیکولا این کار شما همان «جهل معقول» است، یعنی «تصمیمی آگاهانه یا نیمه‌آگاهانه می‌گیرید که فلان چیز ارزش دانستن ندارد -حداقل برای من، و یا حداقل الان» (او می‌نویسد در جامعه‌ای مملو از اطلاعات، مهارت بسیار مهمی است که بدانید چه موقع باید چنین جهلی را نسبت به موضوعی حفظ کنید). یا تابه‌حال برایتان پیش آمده به دوست خاله‌زنکتان بی‌توجهی بکنید به این خاطر که نمی‌خواستید بدانید فلان کس پشت سر فلان کس چه چیزهایی گفته؟ وقتی تصمیم می‌گیرید خودتان را درگیر این داستان‌ها نکنید، عملاً دارید از «جهل راهبردی» استفاده می‌کند. انتخاب می‌کنید که برخی چیزها را ندانید، چون فکر می‌کنید با این کار حال‌وروزتان بهتر می‌شود. برای مثال، تصمیم می‌گیرید نظرات زیر یک فیلم را قبل از دیدنش نخوانید؛ یا فرایند استخدام‌کردن را طوری پیش ببرید که نام متقاضیان را نبینید. تفاوت بزرگی است بین جهل راهبردی و آنچه دنیکولا آن را جهل «ناخواسته» می‌نامد: «در تصویر نمادین بانوی عدالت، [باید گفت] عدالت کور نیست، چشمانش بسته است»4.

    پدر و مادر همسرم جعبه‌ای دارند پر از نامه‌هایی که در طول جنگ جهانی دوم بین پدربزرگ و مادربزرگ همسرم ردوبدل شده، زمانی که پدربزرگ همسرم در نیروی دریایی خدمت می‌کرده است. این جعبه در زیرزمین است و نامه‌های آن را تابه‌حال کسی نخوانده و هیچ‌کس هم قصد خواندش را ندارد. این نشان‌دهندۀ نوعی اهمیت بجا برای حریم خصوصی افراد است. اما به قول دنیکولا، متضمن نوعی «جهل تعمدی» هم هست، یعنی حفظ مداوم و بلندمدتِ یک خلأ معرفتی که می‌توانسته به‌سادگی برطرف شود. جهل تعمدی لزوماً چیز بدی نیست. شاید کار عاقلانه‌ای باشد که، برای پیش‌گیری از زنده‌نگه‌داشتن یک حادثۀ تروماتیک، به‌دنبال فهمیدن جزئیات آزاردهندۀ نیمۀ مجهول آن نباشید. اما دنیکولا نشان می‌دهد که باید نسبت به جهل تعمدی هشیار باشیم، چون در بسیاری از موارد این جهل ناشی از ترس است. «مادری را در نظر بگیرید که آن‌قدر به‌خاطر خدمت سربازی پسرش در عذاب است که تا وقتی خدمت او تمام نشده، از هر صحبتی دربارۀ او حذر می‌کند». یا رأی‌دهنده‌ای را تصور کنید که از خواندن اخبار رسوایی نامزد موردحمایتش خودداری می‌کند. «کسانی که از جهل تعمدی استفاده می‌کنند معمولاً دربارۀ مزایای آن اغراق می‌کنند»، چون در بسیاری از مواقع، دانش راهی برای غلبه بر ترس است.

    دنیکولا می‌گوید حتی وقتی جهل و ندانستن انتخاب ما نیست، فارغ از اینکه چه می‌خواهیم و چه می‌کنیم، راهی نداریم جز اینکه با این جهل‌ها و ندانستن‌ها خو بگیریم. ما نسبت به بیشترِ اتفاقاتی که در گذشته رخ داده بی‌خبریم، زیرا علی‌رغم تمام تلاش‌هایی که برای بازسازی آن کرده‌ایم، در جریان سیالِ زمان «جهان‌ها ناپدید می‌شوند». ما نسبت به آینده بی‌خبریم، نه به این خاطر که نمی‌دانیم چه چیزی قرار است رخ بدهد، بلکه به این خاطر که تصورات و ایده‌های لازم را برای درک دانشِ آینده نداریم: «برای مثال، گالیله نمی‌توانست بداند که شراره‌های خورشیدی باعث انفجار تشعشعات می‌شوند»، چون درک مفهوم تشعشع منوط به درک «چهارچوب نظریِ مفاهیمی» است که صدها سال پس از زمانۀ او به وجود آمدند. کلمه‌ای خاص وجود دارد به نام «جهل مرکب» که برای بیان وضعیتی است که آدم‌ها «حتی ندانند که نمی‌دانند». به‌طور کلی، از نظر اگزیستانسیال، همۀ ما در همۀ زمان‌ها در جهل مرکب به سر می‌بریم. فهمیدن این موضوع باعث می‌شود دانستنِ چیزهایی که نمی‌دانی مثلِ گامی به پیش باشد -حتی فرصتی باشد برای فهم چیزها.

    دنیکولا می‌گوید یکی از مزایای مطالعۀ جهل این است که می‌توانید آن را تنظیم کنید. شاید بخواهید دربارۀ شغل مادرتان کمتر جهل داشته باشید یا دربارۀ روابط عاطفیِ هم‌خانه‌تان بیشتر جهل داشته باشید. دنیکولا از ما می‌خواهد که مردی را تصور کنیم که به رستورانی جدید رفته و سفارش سوپ داده. سوپ‌های آن رستوران به خوشمزگی معروف‌اند. اما این رستوران دستور پخت عجیبی دارد که متعلق به کشوری است که او هرگز به آنجا نرفته است. این مرد نسبت به غذا حساس است و برای همین شاید دلش نخواهد بداند چه چیزهایی در این سوپ ریخته شده. نکته‌ای که وجود دارد این است که قابل‌قبول‌بودنِ جهل ما به هویت و اهداف ما بستگی دارد. اگر او گیاه‌خوار باشد چه؟ در آن صورت، ممکن است با ندانستن مواد اولیۀ سوپ اصول اولیۀ خودش را زیر پا بگذارد. یا اگر او به برخی غذاها آلرژی داشته باشد چه؟ در این صورت ممکن است جانش به خطر بیفتد. در رمان هِنری جیمز به نام پرترۀ یک بانو5، وارثی به نام ایزابل آرچر از آمریکا به اروپا مهاجرت می‌کند و سپس عاشق مهاجری دیگر به نام گیلبرت اسموند می‌شود و با او ازدواج می‌کند. گیلبرت به نظر آدمی بسیار بانزاکت و حساس است. ایزابل که اعتمادبه‌نفسش تعریفی ندارد و بسیار محافظه‌کار است، کندوکاو چندانی در گذشتۀ اسموند نمی‌کند، مثلاً اصرار نمی‌کند که اسموند نام مادرِ دختر پانزده‌ساله‌اش را به او بگوید. همان‌طور که انتظارش را داریم، کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است و سرانجام معلوم می‌شود اسموند، به تشویق شهبانویی که ازقضا مادر همان بچه است، با او ازدواج کرده تا مال و منال او را بالا بکشد. جهلِ تعمدیِ ایزابل به‌درستی تنظیم نشده بود. هرچند از طرفی هم نمی‌شود همیشه به‌دنبال این باشیم که ببینیم داخل سوپ چه چیزهایی ریخته‌اند.

    بعد از اینکه کتاب دنیکولا را خواندم، شروع کردم به نوعی غربالگری چیزهایی که در زندگی نمی‌دانم. فهرستی از سؤالاتِ بی‌پاسخ تهیه کردم -یک فهرست «چیزهایی‌ برای ‌دانستن» مشابه فهرست «کارهایی برای ‌انجام‌دادن». اسم پرستاری که شب‌های پنج‌شنبه و جمعه در خانۀ سالمندانِ مادرم کار می‌کند چیست؟ چه بلایی سر کمرم آمده، چون بعضی‌وقت‌ها که بیدار می‌شوم می‌بینم بالاتنه‌ام کمی به سمت راست خم شده.. اگر دریا چقدر بالا بیاید شهر کوچکی که در آن زندگی می‌کنم زیر آب می‌رود و چه زمانی ممکن است این اتفاق بیفتد؟ بهترین دوستِ کلاس دومم چه سرنوشتی پیدا کرد؟ به دلایلی که نیازی به گفتنشان نیست، این فهرست بدون هیچ حد و مرزی ادامه پیدا کرد. انگار صورت‌بندی این سؤالات به من کمی احساس آزادی می‌داد. داشتم کاری را می‌کردم که دنیکولا آن را «مشخص‌کردن مرزهای چیزهای شناخته‌شده» می‌نامد، و با این کار به خودم این فرصت را می‌دادم تا مرزهای آن را درنوردم.

    مارکوس گابریل، فیلسوف آلمانی، در کتاب اخیرش به نام معنا، بی‌معنایی و سوژه6 می‌گوید شخصیت ما تاحدی مبتنی بر جهل است -به این معنی که «اساساً کسی‌بودن و سوژه‌ای‌بودن یعنی دربارۀ چیزهایی اشتباه کردن». شهوداً ما دیدگاهی خلاف این را داریم، یعنی وقتی به خودمان رجوع می‌کنیم، خود را مجموعه‌ای از چیزهایی که می‌دانیم می‌یابیم. اما گابریل خاطرنشان می‌کند که حتی وقتی چیزی را می‌دانید، احتمالاً هم‌زمان می‌دانید که جنبه‌هایی از آن چیز وجود دارند که شما درباره‌شان اشتباه می‌کنید. من اخیراً با این پدیده مواجه شدم وقتی پسرم از من خواست معنای معادلۀ «E=mc۲» را برایش توضیح دهم -همین‌طور وقتی داشتم سعی می‌کردم به او بگویم چطور با مادرش آشنا شدم. به او گفتم «ما داشتیم توی یه آسانسور بالا می‌رفتیم، و شروع کردیم به حرف زدن با هم. بعدش اون پیاده شد. بعداً، خیلی بعدتر، وقتی داشتم با آسانسور پایین می‌اومدم، اون دوباره سوار شد».

    این داستان واقعیت دارد، اما قطعاً با کلی ابهامات آمیخته شده. دربارۀ چه چیزهایی حرف می‌زدیم؟ چه چیزی پوشیده بودیم، یا به چه چیزی فکر می‌کردیم؟ قبل و بعدش چه احساسی داشتیم؟ در هر لحظه، حد و مرزی برای به‌یادآوردن و توجه وجود دارد. زندگی کوتاه است و نمی‌توانید همه‌چیز را بدانید، حتی دربارۀ خودتان. اما می‌توانید دست‌کم تا حدی بدانید که چه چیزهایی را انتخاب کرده‌اید که ندانید و چه چیزهایی را قبلاً آرزو می‌کردید که کشف کنید. می‌توانید بفهمید که از چه چیزهایی روی برگردانده‌اید و به چه چیزهایی نگریسته‌اید.

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۸ آبان ۰۳

    کتاب و سریال و مصاحبه

    این روزا نویسنده ی کره ای هان کانگ برنده ی جایزه ی نوبل شده چندین سال پیش من کتاب اعمال انسانی یا عنوان کره ایش 소년이 온다 پسر آمد رو خونده بودم . داستان قشنگ و در عین غم انگیزی داشت . و سریال وار بود داستانش . داستانش راجبه قیام گوانگجو عه که جوونهای زیادی کشته و ناپدید شدن . 

    کتاب سپید یکی دیگه از کتابای هان کانگه که من خریده بودم ولی نخوندمش چون زیاد جذبم نکرد و داشت تو کتابخونه خاک میخورد ، حالا که نویسنده ش جایزه گرفته گفتم بذا یه نگاهی بهش بندازم . توی کره فردای روزی که هان کانگ نوبل برده بود از صب کتاب فروشی ها ملت صف وایساده بودن برای خرید کتاباش  و تو یه روز میلیون ها شمار ازش به فروش رفته بود . 

    دارم سریال وینچنزو رو برای دومین بار می بینم . اولین بار سر قسمت 4 ولش کردم . مسخره بود . الانم که دارم میبینم قسمت 3 هستم و مسخره س همچنان . اینجوری که خب وینچنزو یه ایتالیایی مافیایی و پولدار خفنه یه زمین و ساختمون به نام کسی خریده و پولای یه گنگستر چینی رو اونجا قایم کرده ، خب ! هرکیم که تو ساخت اون ساختمون داشته رو کشتن و حذف کردن . خب ! چطور تونسته اعتماد کنه که ساختمون به نام کس دیگه ای باشه ؟ دو : چرا وقتی تونسته ساختمون رو اونجوری بسازه و سازنده ها رو بکشه خب مستاجرا رو هم میکشت دیگه ! چرا باید بیاد با ده نفر چلغوز گدا گودوله چک و چونه بزنه که توروخدا ساختمونو خالی کنین . اصلا ینی چی که صاحب خونه باید التماس مستاجر کنه که بلند شه اقا نمیخام میخام بدم بساز بفروش گمشو بیرون تمام . جلل الخالق . 

    این بارم به خاطر چل سنگین اوری سونگ جونگی دارم میبینم و از بی سریالی وگرنه اینم دراپ میکردم . 

    از سریالای درحال پخشی یکی 1. سگ همه چیز رو میداند یا صدای سگ 개소리  رو تا الان ادامه دارم و قشنگ و بامزه اس . 

    یکی هم سریال پارک شین هه ملکه ی کی دراما . 2. قاضیی که از جهنم امده یا قاضی جهنمی . پارک شین هه اینجا واقعا گل کاشته نمیدونم دقیقا به چی ربط داره این تغییر بازیش ولی واقعا بعد از ازدواج خیلی خوب شده بازیش . مخصوصا تو نقش منفی واقعا درخشیده و عالی بازی کرده . واقعا امسال دسانگ اس بی اس واسه پارک شین هه اس . شک ندارم . 

     

    امیدوارم همینجور که بازیش تو سریال رشد قابل توجهی داشته زندگیش هم بادوام و عالی باشه . 

    متاسفانه خبرای جدید حاکی از اینکه مینهوان اف تی ایلند که بعد از طلاق چقدم خوش تیپتر شده داشته خیانت میکرده . راستش از اولم معلوم بود که مرد زندگی نیستش . درواقع اونایی که دوستی کوتاه مدت و ازدواجشون به خاطر حاملگی هست ، ازدواج های سست و کوتاه مدتی دارن . چون اصن نمیخاستن ازدواج کنن که چون یهو حامله میشن دیگه چاره ای نمی مونه گرچه فک میکنم تو کره سقط قانونیه ولی نمیدونم چرا در برابر سقط مقاومت وجود داره . الان سه تا بچه دارن اینا که پسرشم به شدت وابسته به مامانه س و واقعا داره بهش سخت میگذره وقتی تو برنامه بازگشت سوپرمن دیدمش . و تو اونجا مینهوان داشت زنشو بد نشون میداد . تصویر بدی از زنش داشت نشون میداد که مادر بی مسئولیت و اینا . درحالی که خود مینهوان درخاست طلاق داده بوده . دومین بچه هم که هردو دختر و دوقلو هستن تو سن بدی هستن و به مادر احتیاج دارن ولی دارن پیش مادربزرگه که ذهلم گتمیش بود زندگی میکنن و بزرگ میشن . بعد اصلا اخه طرز زندگی و خونه زندگی طفلی رو میدیدن خیلی بیخود بود خونه شون رسما تو زیرزمین بود و اصلا جای درست درمونی هم نبود . این مدتم دختره خیلی خانومی کرده بود که تحمل کرده بود . تو برنامه هم که اومده بودن چندسال پیش معلوم بود مادرشوهرش از این ایکبیری هاس . 

    جدیدترین مصاحبه ی گونگ یو رو میخوندم راستش تو موقع خوندن به کره ای اگه به فارسی برش نگردونم یادم نمی مونه که چی خوندم . اینو یادمه که میگفت هرچیزی که میخاد بخره رو چه یه کت چه یه چیز گرونتر رو خیلی دقیق با مقایسه و تحقیق و اینا میخرتش چون هرچیزی که میخره براش ارزشمندن . اینجور نیست که صرفه جو باشه میخاد اون چیزی که میخره و بهش علاقه داره و بهش نیاز داره بهترین باشه . و همینجوری نخرتش هول هولکی . 

     

    سریال کره ای گابلین

     

    یه سوال دیگه که بامزه بود این بود که تو یه ویدئو تو یوتی که کمپانیش گذاشته بود گونگ یو میگه که از کوکی خوردن منم فیلم بگیری محتوا حساب میشه ؟! پرسنده ی سوال میگه که هنوزم راجبه کنجکاوی ها و علاقه های مردم شگفت زده میشی ؟ گونگ یو میگفت من فقط چون کنجکاو بودم اینو پرسیدم برام جالب بود اینکه من دارم چی میخورم چرا باید برای دیگران جالب باشه و بخان بدونن ، چون من خودم وقتی چیزیو نمیدونم میگم خب حتما نیازی نبوده که بدونم پس ولش میکنم . پرسنده میگه که ولی برای ما جالبه و ماکنجکاویم که حتی بدونیم امروز صب چی خوردی 😁 خیلی بامزه بود . 

     

    بالاخره میخام سریال ژاپنی . کره ای با بازی کنتارو به اسم انچه بعد از عشق می اید رو نگاه کنم . 

    همچنین سریال کره ای خانواده پیش ساخته و سریال کره ای کسب و کار شریف و سریال کره ای شک و تردید رو هم میخام نگاهشون کنم . 

    فعلا همینا . 

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۵ آبان ۰۳

    Laughing Matryoshka سریال ژاپنی سیاست مدار خندان

     سریال ژاپنی سیاستمدار خندان رو دیدم . 

    داستان اینکه وزیری هست به نام ایچیرو سِیکه ، وزیر بهداشت و این چیزاس . یه منشی داره به اسم سوزوکی که مرد مشکوکی به نظر میرسه . از طرفی یه خبرنگار هست به نام آسامی ، که پدرش یه طرز مشکوکی تو تصادف ماشین میمیره . آسامی اتفاقی به پرونده ای برمیخوره که مربوط میشه به پرونده ی کشته شدن پدرش و ارتباطش با  منشی وزیر سیکه . اون متوجه میشه که روز مرگ پدرش سوزوکی و پدرش باهم قرار بوده دیداری داشته باشن . بعدش هم یه نفر به شکل ناشناس بهش یه مقاله از وزیر سیکه تو دوران دانشگاه رو می فرسته ، مقاله راجبه هیتلر و مغز متفکر هیتلر ینی هانوسن هه . 

    آسامی متوجه ربط این مقاله و وزیر میشه . اون به این نتیجه میرسه که وزیر سیکه وزیر متبحر و دانا و با ابتکار عملی نیست درواقع یه مغزمتفکر پشت اونه که داره راهنماییش میکنه و بهش خط میده که چی بگه چی کار کنه  و اصلا چجوری حرف بزنه . آسامی با دیداری که با وزیر سیکه داشت راجبه مادران مجرد یه سری پیشنهادات و درخاست ها داشت ، چندروز بعد وزیر تو کنفرانس خبریش دقیقا همون حرفارو میزنه . اونجا بود که آسامی مطمئن میشه که وزیر یه چیزیش هست .

    Laughing Matryoshka سریال ژاپنی سیاست مدار خندان

    اون راجبه منشی سوزوکی و وزیر و مادرش و حتی دوس دختر دوران دانشگاه وزیر تحقیق میکنه و کلی اطلاعات به دست میاره و به نتایج خیلی جالب و شوکه کننده ای میرسه در اخر آسامی می فهمه که سیکه از نوجوانی همش وابسته به کسی بوده و ادم دهن بین و به شدت وابسته ایه اینجور که اول به مادرش وابسته بوده و اونجور که اون دیکته میکرده کاراشو انجام میداده بعدش با سوزوکی اشنا و دیکته های اونو انجام میداده خیلی هم با فراق باز ، یجوری که طرف مقابل فک میکرده خودش داره ازش سواستفاده میکنه درحالیکه سیکه داشته از اون شخص سواستفاده میکرده . بعدش با یه دختره دوس میشه که سایکوپس بودش یه مدت حتی به حرف اون با مادرش هم قطع ارتباط میکنه . مادرش و اون دختره هرکسی که سر راه سیکه بود رو یجوری از راه برمیداشتن . و حتی قتل بابای آسامی هم زیر سر این دوتا بودش . و همینجوری خلاصه . قسمت ده اخرش ، وزیر به آسامی میگه که بیاد و کمکش کنه و منشیش بشه .

    آسامی یه مدتی قبول میکنه که اینکارو انجام بده و خب صادقانه اینکارو میکنه و تازه وسوسه هم میشه که چه خوبه که هرچی میگه وزیر انجام میده . ولی بعد به خاطر اینکه از قضایایی که گفته بودم خبردار شده بود و میخاست مقاله ای رو منتشر کنه که مربوط بود به وزیر وزرا به نفسش غلبه کرد و رفت استعفا کرد و مقاله رو منتشر کرد اینجوری شد که عدو شد سبب خیر و حزب مخالف و حزبی که داشت سعی میکرد وزیر سیکه رو کنترل کنه از راه به در شد . خبرنگاره بعد از مدتی متوجه میشه حالا که اون حزب رو لو داد پس چرا اسیبی به وزیر سیکه نرسید که هیچ بیشتر محبوبترم شده . براش عجیب بود کلا گیر داده بود به سیکه . 

    میره پیششو میگه که تو منو بازی دادی و همه چی زیرسر خودت بوده و بگو که مغزمتفکرت کیه پس ، سیکه میگه که من مغزمتفکر و کسی که منو کنترل کنه ندارم هیچکس تاحالا نتونسته منو کنترل کنه . اگرم من داشتم حرفای دیگران رو تکرار میکردم این که نمیشه کنترل کردن من به این سمت و این شغل کشونده شدم توسط مادرم ولی بعدش توسط دوس دخترم فهمیدم که مادرم ادم کنترل گریه و درواقع داره از من سواستفاده میکنه اون چشمای منو باز کرد . اینجوری شد که هرکی برام منفعت داشت و میخاست چاپلوسیمو بکنه رو با اغوش باز قبول میکردم و یجوری رفتار میکردم که اونا تو خیالشون دارن منو کنترل میکنن ولی درواقع من بودم که داشتم ازشون استفاده میکردم و وقتیم میدیدم دارن پررو میشن میذاشتمشون کنار . مامانمو وقتی وزیر شدم . دوس دخترمو وقتی جام تو وزارت خونه سفت شد و به همین ترتیب . 

    هیچ کس تاحالا منه واقعی رو نشناخته و نخاسته که بشناسه همه فقط خاستن یا کنترلم کنن یا چاپلوسیمو کردن . مامانم وقتی بچه بودم نذاشت با کسی دوس بشم وقتی دبیرستانی هم بودم به جای اینکه به من و توانایی هام اعتماد کنه یکی از همکلاسیام رو گذاشت که برام خط مشی بسازه . برای همین همرو رها کردم. 

    خلاصه خبرنگاره شوکه میشه و میره به کار خبرنگاریش ادامه میده و حتی یه کتابم راجبه شخصیت سیکه منتشر میکنه به این هدف که مردم سیکه رو بشناسن که اون پتانسیل دیکتاتور شدن رو داره و اینا . ولی با اینحال بازم مردم به سیکه رای دادن و سیکه نخست وزیر شد . 

    سریال قشنگ و جالب و معمایی و جذابی بود .

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۲۹ مهر ۰۳
    | سریال و اهنگ و کتاب و دیدگاه |