جوناس نوه ی اولریکه . اولریک 33 سال پیش برادرش گم شده . اون بچه ای که اول سریال میره تو زمان گذشته پسر اولریکه . جوناس با عمه ش دوسته .
تو طول سریال مداوم اذعان میشه که طرف عمه شه ولی هی کیس میرن . مدام درمورد اینکه زمان نمیدونم اینطوری اونطوری 33 سال یک بار دریچه باز میشه حرف میزنن . خب اگه دریچه اون یک سال و خورده ای تفاوت زمانی شمسی قمری باز میشه چطوریه که شما با این ذره ی خدا که معلوم نی چی چی هست میرین هی تو زمان سفر میکنین ؟! و اگه این هست چه احتیاجی به اون در توی تونل هست ؟ و چطوری انقد کودن بودی که بعد 66 سال فهمیدی که منشا اتفاقات کجاس اونم کلودیا معلوم نی یهو از کجا بهش الهام شد و بهت گفت .
اگه از اول قضیه این بوده و با یه حرف جوناس به پسر اون پیری احمق ، که امشب نرو فردا برو بابات دوست داره ، پسر نفهمی مث اون ، قرار بود قانع شه چرا با حرف زنش نشد ؟! و فقط همین ؟ماشین زمان ساخته نشه زمان به سه بعد تقسیم نشه و تمام ؟! اگه قرار بود به این راحتی اتفاق بیفته چرا انقد کش و قوسش دادین . الکی رود راینو باز کردین تو سریال . مگه نمیگفتین همه چیز چرخشیه و هیچوقت نمیتونی چیزیو تغییر بدی پس چجوری شد که این تغییر کرد ؟
اگه یوناس با برگردوندن میکل به حال باعث عدم موجودیت خودش میشه پس در زمان حال که تازه 11 سال از به وجود اومدن میکل گذشته ، چجوری میکل وجود داره ؟
اگه زمان موازی حرکت میکنه و گذشته و اینده ای وجود نداره و هردو موازی هستن پس نباید هیچ خاطره ای داشته باشیم از طرفی اگه اینطور نیست درحالیکه سریال میگه هست ، پس چطور هیچ کدوم افراد تو سریال هیچ خاطره ای از دیدن افراد حال حاضر ندارن ؟ مثلا شارلوت چندبار یوناس رو تو گذشته دیده پس چرا اشنا براش نمیاد قیافه و تیپ یوناس در زمان حاضر ؟
یارو میگه که، تومهاس ؟! یه شی اگه بره گذشته یا اینده و از مبداش خارج شه حتی اگه منشاش وجود نداشته باشه هم وجود داره . ینی حتی اگه یوناس بمیره در اینده یوناس گذشته وجود داره . گذشته بمیره اینده وجود داره . پس در این حالت میشه نتیجه گرفت که اگه میکل برمیگشت هم یوناس وجود داشت ، و این ینی که زمان یه چیز لوپ مانندیه که هی داره می چرخه و اینا . تا شیی به وجود نیاد چطو ممکنه که وجود داشته باشه ؟!
اصن بگیم که اینجوریه . اوکی . اخرالزمان ینی چی ؟ اگه منظورش ترکیدن اون نیروگاه باشه خب چرا تو سال 2055؟ بزرگسالی الیزابت الکی تفنگ دستشون بود ؟ خب اینا چرا نمیرفتن یه شهر دیگه . اون شهر اون قد بزرگ بود که اگه نیروگاهم می ترکید دیگه کل المان که خراب نمیشد . امریکا دوتا بمب به اون گندگی انداخت ژاپن ، دوتا شهرش خراب شد . بعد خب نیروگاه به اون عظمت بترکه که همگی پودر میشین ، عکس مرده هارو هم گذاشته بودن اونجا . 😂
بعد این میکل چرا مث ماستا بود ؟! اوریک که اومد دنبالش چرا باهاش فرار نکرد رفت چسبید در کون اون پرستار پتیاره هه .
اوریکم عوضی بود ینی تو دوتا دنیا هم عوضی بود این مرد . و اون زنه هانا یه تنه کل المانو میتونه بهم بریزه همچین زنی و بهتر که زودتر یکی بکشتش . خوب شد اخر بزرگسالی جوناس کشتش . دلم خنک شد . جنده ی خالث بود .
بعد خب اگه میتونستین از تونل تو زمان سفر کنین چرا اون کشیشه اون ماشین الکی رو درست کرده بود بچها رو میکشت ؟
نمی فهمم چرا باید انقد پیچیده راجبه هرچیزی فکر کرد . اصلا ادمای سریالم نرمال نبودن همش چرت و پرت بهم می گفتن . یا می لاسیدن یا شر و ور میگفتن . و یه سری دیالوگاش واقعا حقیقت محض بود 🤣 مثلا بزرگسالی جوناس میگفت :
عجیب نیست که ادم بزرگترین بیزاری رو نسبت به کسایی که بیشترین شباهت بهش رو دارن ، حس کنه ؟
ما به امیدی چنگ میزنیم که برامون اتفاق نمی افته .
در کل خییلی سریال بیخودی بود . خیلی پوچ بود و خیلی فضای ناامید کننده و یاس اور و تاریک و مزخرفی داشت به همه ی اینا داستان مسخره و زبان المانی سخت رو هم اضافه کنین .