با مشت گره کرده حرص میخورد و دندان قروچه میکرد ، با هستی سر جنگ داشت . از زور خشم، بلند بلند فریاد می زد - هیچ وقت هیچ کس را آن جوری که که باید دوست نداشته بود به فرمان میکوبید و به خودش می گفت نمی تواند کسی را دوست داشته باشد ذاتش بد، روحش معیوب و جنسش خراب بود . آن وقت کفری میشد و از کفری شدنش خجالت می کشید، تنها کور از اشک ولی حتی همین هم نمایش بود نه زندگی صرفا ادایی ترسناک بود، اشکها بند می امد ولی طوفان همچنان ادامه داشت .